من ممکن است پارانوئید باشم اما یک اندروید نیستم.
ورود
به سمت در برمیگردم و متوجه میشوم گویا این فقط منم که در تاریکی نشسته و باقی افراد در تاریکی خوابیدهاند. وقتهایی که ذهن و جسمم از بیکار بودن رنجیده خاطر میشود، عین دیوانهها زمان زیادی را پشت این صفحات نورانی میگذرانم و آدمها و شرکتهای متفاوت را بررسی میکنم. چندین بار خودم را دعوا میکنم که چرا هیچ مهارتی بلد نیستی و دوباره همان صدا گویی بررسیهایی کرده باشد و بازگشته باشد، دعوای دیگری راه میاندازد که چرا به خودت میگویی مهارتی نداری و چه شد که اعتماد به نفسات انقدر پایین است؟
خلاصه به صد جا رزومه فرستادن و در فضاهای مختلف جار زدن که آقا ما کار میخواهیم و بیکاریم باعث میشود کمی احساس تنهایی کنی و دلت بخواهد بروی باقی افراد بیکار را پیدا کنی اما متاسفانه دور و برت همه کار دارند و در حال دویدن هستند. مشکل اینجاست که در این دوی ماراتن من خیلی وقت پیشها ثبتنام کرده بودم. یعنی از همان روزهای ابتداییِ کارشناسی. اما خب نرسیدم. دوستی همین دیروز درحالی که سعی داشت با حفظ چهرهای که برای ما ساخته بود اعتراض خودش را از وضعیت امروزه اعلام کند، گفت شما میدوید و نمیرسید مشکل از شما نیست. مشکل از چیز کلانتری است که در موردش کاری نمیتوانیم بکنیم. تاکید داشت که اتفاقا ما خیلی هم خوبیم. تلاشمان صد برابر بیشتر از همتای خودمان در فلان کشور است. اما نمیرسیم آقا جان. نمیرسیم.
بعد به این نتیجه رسیدم که این دویدن متوالی آن هم درست از وقتی که وارد دنیای جوانی میشوی باعث میشود که درد پا نگذارد به این فکر کنی که اصلا به چه چیزی میخواستی برسی. درد پا به مغز و قلبت میزند و آن وقت است که تو یا به دنبال اولین ایستگاه برای نشستن هستی و یا اصلا هر جای که هستی میایستی و در حالی که باقی افراد به دویدنشان ادامه میدهند تو مینشینی. حالا من از دیروز که این دوست ما همچین حرفی زد، با خودم گفتم نشستن فایدهای ندارد. ماهیچههای پایم آب میروند اینطوری. پس دوباره بلند شدم تا بدوم. هر چند که در سرم دعوا باشد که فایدهای ندارد و بیا دکمهی این زندگی را بزن و خاموشش کن، اما من میدوم.
نمیدانم این گول زدن خود است یا نه _صدای درون سرم میگوید دهانت را ببند، صد در صد هست_ اما بگذارید من یک ابله باشم که خودم خودم را گول میزنم. این از ورود من. ببینیم چه میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیالِ تُو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
واقعیت وجود بی حسی