وقتی دودقیقه دنیای بیرون رو ببینی
بیست و ششم اردیبهشت 1402
امشب یه دفعه ای اولین ویدیوی یوتیوبم رو گذاشتم. می دونی می تونستم گیر بدم که موهام خوب نیست یا چه بدونم زشتپنداری و اینا. ولی مدام تکرار کردم: اشکال نداره من کاریزماتیکم. اوکی خوشگل نیستم ولی کاریزماتیکم. مثل آل پاچینو. خوشگل نه ولی کاریزماتیک. دیگه مثل کی؟ الان می گم. ام. خب فقط همون آل پاچینو یادم میاد.
خوب بود. سه تا ویو خورد. هر سه تا خودم بودم. این بده.
یه سال بعد کجام؟ میشه مثلا یه چیزی بشه؟ نمی دونم. با شروع تو ویرگول که خیلی هم "مبتذل" نبود، برای کارهای دیگه ام انرژی گرفتم.
ولی یه چیزی درونم حس بیارزشی می کنه. یه چیزی درونم بهم ناله می کنه که دیده نشم. که ارزش دیده شدن ندارم. و اون همون صداییه که یک عمر توی مدرسه تو گوشم کردن: بحث کردنای سر زنگ دینی که یه انسان رو با یک سیب تازه یا گندیده مقایسه می کنن.
هرچقدر هم سعی کنم. هرچقدر آروم آروم قدم بر دارم، موقعی که میام مثل انسان از خونه بیام بیرون اون صدا توی گوشم هست. صدایی که میگه مثل یه شکار باید مکانیزم استتاری داشته باشم، نباید دیده بشم.
و این از اول کار سختی بود. می دونی چرا؟ (چرا هروقت اینو می گم با لحن ترکی میاد تو ذهنم؟ می دونی چَرا؟)

چون از اول قدم بلند بود. حالا نه غیر طبیعی ولی چون زود استخون ترکوندم و به این قد رسیدم اون موقع ها غیر طبیعی به نظر می اومد.(الان طبیعیه خدایی) لامصب. هر وقت مدرسه ام روز عوض می کردم معمولا ماه اول رو انتحاری سرکلاس فعالیت می کردم که فکر نکنن ازشون بزرگ ترم و افتادم. یه بار یه دختره گفت: «واقعا؟ دومی؟ تجدید شدی؟»
حتی درست معنی کلمه رو هم نمی فهمیدم. اصلا مثل اینکه واسه دبستان همچین چیزی وجود نداره... چرا اون موقع این طوری بهم می گفتن؟
یه چیز دیگه که یادم میاد: تو مترو بودیم. باز کلاس دوم بودم و باز نسبت به همسالانم قدم بلند بود. یه بلوز آستین بلند گلبهی تنم بود با شلوار جین. یه خانم اومد. نه به مادرم نگاه کرد نه چیزی. فقط زل زد تو چشمام: «خدای مهربون به ما گفته باید حجاب مون رو رعایت کنیم.»
ولی از لحنش به مهربونی خدا بی ایمان می شدم.
بار دوم با مامانم رفته بودیم کاخ گلستان. همیشه من بودم و اون بود. هنوزم منم و اون. البته الان کم کم داره به غرورم بر می خوره. امروز به شوخی بهش گفتم: «ببین من انقدر تیپ زدم الان با تو نباید برم بیرون باید با یکی دیگه می رفتم!»
نمی دونم. شاید وقتی همسن هامو می بینم تو خیابون... بیخیال. من کار و زندگی دارم. وقت برای این کارها هست. نباشه هم برام مهم نیست. نیست؟ نمی دونم.
داشتم می گفتم: بار دوم کاخ گلستان بود. عشق موزه هام. اصلا حالم جا میاد میرم موزه. حس پیروزی بعد از زیپ کردن یه فایل پرحجم و فرستادن بدون دردسر اون رو دارم. موزه همینه. چند قرن تاریخ رو برات فشرده و زیپ شده تحویل می ده. بعد تو حس خوبی پیدا می کنی. البته تا اون وقتی که یاد مرگ خودت میفتی. از اینکه بقیه حماقت های زندگیت رو در قالب "زیپ شده" تحویل بگیرن خوشت نمیاد طبیعتا.

داشتم می گفتم:| بار دوم رفته بودیم کاخ گلستان. تو باغش نشسته بودیم (اون محوطۀ بیرون که با مامانم می شستیم بعد تصمیم می گرفتیم کاخ بعدی که می ریم کدوم باشه) بعد یه خانم دیگه اومد. جوون بود. شاید بیست و چند ساله. این یکی یه ذره بهتر بود. به مامانم نگاه کرد: «خانم دختر شما ماشاءالله بزرگ شده. فکر نمی کنین بهتره یه روسری سرش باشه؟»
مامانم: «نه به سن تکلیف نرسیده اصلا... قدش بلنده.»
زن: «خدا حفظش کنه.»
و من باز به خدایی که فقط می خواست من دیده نشم بی ایمان تر می شدم. به اون خدایی که اونا می خواستن حفظم کنه منظورمه، نه خدایی که خودم هرشب باهاش حرف می زدم.
ببینم داریم در مورد یه خدا حرف می زنیم؟
امروز رو به خودم استراحت دادم؛ کلا. اشکال نداره. خودم رو می بخشم. منم آدمم. اینو بذارم؟ یا نه مثلا بذارم سال بعد این موقع بذارم که خفن باشه؟ (نه اون موقع برات می شه ضایع ترین چیز دنیا) یه گونی پیشنویس مسخره دارم. نمی دونم. آخه تا حالا "عامیانه" ننوشتم. می گن برای نویسندگی خوب نیست. حالا نه اینکه برنامه داشته باشم مثلا جایزۀ نوبل ادبیات بگیرم ولی خب رو نوشتن به عنوان یکی از راه های زنده موندنم حساب باز کردم دیگه. دقیق تر بخوایم بگیم روی "تایپ ده انگشتی شبانه" ام حساب باز کردم. صداش رو دوست دارم.
گوشی جدید گرفتم. کیبوردش که صدا می ده رو مخ ترین صدای دنیاست. بعد از تنظیمات که رفتم عوض کنم فقط روی انگلیسیش تأثیر می ذاره فارسیش همون جوری صدای قطرات بارون روی صفحه فلزی کانال کولر رو می ده. اصلا حس خوبی نداره. به لپ تاپ متصل می مونم تا همیشه. راستی میشه از جایی دستگاه تایپ قدیمی پیدا کرد؟
فردا دوباره زندگی جریان داره. کتابخونه منتظرمه. می خوام اینجا بنویسم که اگه بعدا کسی راه من رو رفت بدونه: من خیلی می ترسم.
رسما امسال از صفر شروع کردم ساز دست گرفتن. هر لحظه اش به خودم گفتم ای کاش خودم رو گم نمی کردم. ای کاش سازم رو گم نمی کردم. ولی بعدش گفتم: خب حالا چی؟ از این به بعدش رو دوست داری کاری بکنی یا نه؟
حتی اگه "امسال" قبول نشم می دونم به چیزی که می خوام نزدیک تر شدم. یه نوازنده همیشه نوازنده است. چه تو دانشگاه موسیقی بخونه چه خودش. فقط به خاطر اینکه اونجا تو محیط بهتری قرار می گیرم دوست دارم برم.

شاید صدای تایپ رو به خاطر این دوست دارم که من رو یاد پیانو می اندازه.
یه بار زدم. واسه گرفتن مدرکی که وزارت ارشاد می داد فقط یه قطعه باهاش درآوردم ولی هربار که می رم فیلمش رو می بینم حس می کنم دستام منتظرن. منتظرن که یه بار دیگه بتونم بزنم. چرا انقدر گرونه؟
اگه خواستین ساز انتخاب کنین: پیانو خیلی زود وا می ده. یعنی قشنگ همه چی تو مشتته. همه چی جلو چشمته. بقیه اش دیگه می شه قدرت مغز و هماهنگی دست.(که همین مرحله خیلی هارو ناامید می کنه)
ولی گیتار کلاسیک نه. اون از اوناست که همش لنگ نگرت می داره. هیچ وقت کامل نشون نمی ده کیه و چیه. بعد بعضی وقتا باید دنبال یه چیزایی روش بگردی. بعد حرصت می گیره که بعد از چندسال که ساز زدی هنوز هم باید دنبال یه چیزایی بگردی. بعد با دهن گشادش بهت می خنده. (سوء تفاهم نشه واقعا دوسش دارم. خودش ام الان اینجا دراز کشیده رو تخت شاهده) البته وقتی پاپ بزنی همه چیز شیرین می شه.
ترسیدن اشکال نداره. ناامید بودن اشکال نداره. می دونم که راهم رو دوست دارم. برای اولین بار فاصلۀ دنیایی که تو مغزم ساختم با زندگی ای که هرروز دارم می کنمش (خب زندگیه دیگه. فعلش همینه) کمتر شده.
یا خدا الان ویرگول ارور می ده. عادت نداره این طوری حرف بزنم. نباید اینو بذارم. بیا اینو نذاریم کیانا.
می ذارم.
استتار نکردن حس خوبیه. دیده شدن تمرین می خواد. منم اونقدر پررو هستم که تمرینش کنم.
دیگه نمی ذارم زنهای توی ذهنم بهم بگن که خودم رو بپوشونم.
شبه. برو بچه. انقدر نگران نباش. فوقش حس بدی داشت فردا پاکش می کنیم. چند نفر مگه می بینن از یازده تا پنج صبح؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالمان خوب میشود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی فهم نفهمیدن هاست/ دلنوشته