!Heaven in hiding
پاورقی!
بنده یازدهم هستم!
یازدهم انسانی!
و قابل توجه عزیزانی که رشته انسانی رو خیلی آبکی میدونن، باید بگم که نه تنها انسانی آبکی نیس، بلکه حتی شاید خیلی سختتر از رشتههای دیگه باشه! چون به دلیل حجم زیادی خوندنیها و حفظیهاش، خیلی خیلی بیشتر زمان میبره.
از این مسئله بگذریم،
جدای از مبحث انسانی، کلا یازدهم فکر میکنم سختترین سال دبیرستان باشه، شایدم من زیادی راحت طلبم، ولی به جرئت میتونم بگم، تا حالا همچین فشاری رو تجربه نکردهبودم!
ینی دیگه توی یازدهم اینکه تو آدم درسخونی هستی یا نه واقعا اهمیتی نداره، جون حتی روزگار هم به سمت کتاب درسی هُلِت میده!
من توی این سال یازدهم، اوج و فرود روانی و ذهنی خیلی خیلی زیادی رو تجربه کردم. تاحالا نشده بود که انقدر از خودم متنفر بشم و تا حالا هم نشده بود که انقدر دلم برای خودم بسوزه و دلم بخواد خودمو بغل کنم.
اکثر روزای این سال تحصیلی رو با تنفر تمام رفتم مدرسه و تمام روز فقط و فقط لحظهشماری میکردم که این زجر زودتر تموم شه و بتونم برگردم خونه، البته که، خونه هم خیلی خوش نمیگذشت! چون تقریبا توی کل سال توی حالتی بودم، که هرروز حتی اگه همه تکالیفم رو برای فردا انجام میدادم هم بازم انقدر درس و کار عقب افتاده و اضافه بر سازمان داشتم که نتونم لحظهای از خونه بودنم لذت ببرم!
تمام روز داشتم از خستگی میمُردم، ولی در نهایت هم هرشب دیگه نهایتا بیشتر از پنج-شیش ساعت فرصت خوابیدن نداشتم. هرروز هم(حالا دروغ نگم، اکثر روزا) حداقل دوتا امتحان رو داشتیم و خلاصه که پدرمون درمیاومد.
از جهت دوستام هم بگم، اکثر دوستام المپیادی بودن و ما تقریبا نمیدیدیمشون. خیلی کم و کوتاه.
حقیقتا از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه تلاشی نکنم. چون هرچی تلاش میکردم هم اتفاق خاصی نمیافتاد. درسته یه ذره نمرههام میاومد بالاتر، اما دیگه متاسفانه از اواسط سال دهم حس رقابتمو به طور کامل از دست دادم و بالاتر اومدن نمرههام دیگه نمیتونست مث قبل حالمو خوب کنه. برای همین دیگه دلم نمیخواست درس بخونم و تلاش کنم. ترجیح میدادم که بجای خوندن، وقتمو بذارم سر کارایی که خودم دلم میخواد. البته که...تو همچین مواقعی عذاب وجدانی میاد سراغم، که تقریبا فلجم میکنه و در نهایت هم مجبور میشم دوباره برگردم سمت درسهای عزیز!
خیلی موفق نشدم که درس رو کنار بذارم و از زیرش در برم، ولی خب این باعث شد که حالم به حد مرگ داغون بشه. همش اعصابم خورد بود و عمیقا دلم میخواست هرکی یه ذره روی مخم میره رو همونجا خفه کنم:)
خب البته این کار شدنی نیست و اهل گریه هم نیستم که تا یه چیزی بهم فشار میاره بشینم ده ساعت گریه کنم، و همچنین اصلا هم اهل درددل نیستم که بشینم با یکی حرف بزنم و خودمو خالی کنم. البته که اینجا حتی حرف زدن هم تاثیری نداره! چون کسی درباره درس و مدرسه نمیتونه کمکت کنه. همممه این مسائل دست به دست هم دادن که من همهچی رو بریزم تو خودم و روز به روز داغون تر بشم، تازه من به شدت آدم غرغرویی هستم، اما متاسفانه غر زدن مشکلی رو حل نمیکنه!
و خب اینا موجب شد که به هرچیز و کاری برای فرار از این شرایط فکر کنم. من توی این سال، هفتهای حداقل چهار بار به ترک تحصیل و ول کردن مدرسه فکر کردم! عمیقا دلم میخواست فرار کنم. نمیدونستم کجا، ولی دلم میخواست فرار کنم و برم یه جایی که هیچکس هیچکس منو نشناسه. میخواستم از اول یه تصویری از خودم تو ذهن آدما ترسیم کنم. میخواستم دوست داشتنی باشم که چارنفر حقیقتا از من خوششون بیاد، میخواستم خودمو عوض کنم، شخصیتم و ظاهرم و علایقم و... که البته اصلا موفق نشدم و فقط باعث شد بیشتر اعصابم خورد بشه:/ البته که کاملا اینو میفهمیدم که این حالات روانی فقط برای من نیست و همه دوستام مثل من به شدت تحت فشار بودن. حداقل اکثرشون که بودن. البته من حس میکنم یه بخشی هم قابل حل بود. ینی حس میکردم یه بخشی از فشاری که بهمون میارن واقعا اضافه و الکیه، و نه تنها باعث نمیشه نمرههامون بهتر بشه، بلکه باعث میشد انقدر ذهنمون خسته بشه، که دیگه حتی نتونیم برای ده دیقه ذهنمونو روی درس متمرکز کنیم، و همون موقعها بود که عمیقا حس میکردم که چقدر ما مظلومیم و دلم میخواست نه تنها خودم، بلکه همه دوستام رو هم بغل کنم.
خلاصه که متوجه شده بودم که یه سری مشکلات بزرگ وجود داره که من نمیتونم حلشون کنم، و خب این مسئله باعث شد که برای یه مدت فلج بشم. فلج جسمی، ذهنی، فلج احساسی و خلاصه همه انواع فلجی. حس میکردم هیچ کاری نمیتونم بکنم. نمیتونم و نمیخوام. نه میخواستم درس بخونم، نه با کسی حرف بزنم، نه چت کنم، نه مدرسه برم، نه سر کلاس بشینم و نه هیچ چیز دیگه! دیگه حتی بیشتر از قبل موندن توی مدرسه برام عذاب شده بود. یه مدت عذاب کشیدم و جون کندم تا بالاخره به این نتیجه رسیدم که اینجوری نمیشه! باید یه کاری میکردم که حتی اگه قراره درس گوش نکنم، سرم گرم بشه که فقط بتونم بگذرونم. چون داشتم نابود میشدم! تصمیم گرفتم یه کار سخت بکنم. سخت و جذاب و ذهن درگیر کن!
کتاب!
تصمیم گرفتم کتاب بخونم. توی مدرسه، سر کلاس، هررر زمانی که اعصابم خورد بود،
و البته متاسفانه خیییلی وقته که از مود کتاب خوندن رفتم. دیگه نمیتونم حتی سه دقیقه ذهنمو متمرکز کنم رو کتاب، ولی! این دفعه شرایط فرق داشت. قرار بود خودمو مجبور کنم. پس یه کتاب برداشتم و شروع کردم.
اسپلینترسل
سیصد و پنجاه صفحه، توی یک هفته.
اونم سر کلاس
به نظرم بد نبود.
حداقل تاثیرش این بود که کلاسا راحتتر میگذشت.
ولی خب بعد یه مدت دیگه کتاب نمیتونست مث قبل درگیرم کنه، برای همین رفتم سمت نقاشی! حقیقتا میتونم بگم که نقاشی محبوبترین تفریح زندگیمه و همیشه وقتی میشینم سرش از همهچی دورم میکنه و میتونم تا یه مدت طولانی بدون استراحت بشینم سرش و اصلا هم خسته نشم. البته این دفعه سبک نقاشیم رو به طور کامل عوض کردم. هم طرحهام رو و هم روش رنگ آمیزی رو، و وااااقعا هم موفقیت آمیز بود! هم خوب تونست درگیرم کنه و هم به حد مرگ لذت بخش بود و جذاب! نتیجهش هم خوب میشد:)
من همینجوری داشتم ادامهش میدادم و خوب بود همهچیز، تا وقتی که رسیدیم به این اردو مطالعاتیهای احمقانه:/
یه چیز دیگه هم که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی حالمو خوب میکنه، آهنگ گوش دادنه و هنوز هیییییچ آرامبخشی نتونسته جاشو بگیره. وااااااااااقعاااااااااااا آهنگامو دوست دارم:)
و یه چیز دیگه هم هست که تازه کشفش کردم و فهمیدم که به شدت دوست داشتنیه!
اولین باری که متوجهشون شدم، روز اول اردوی مطالعاتی بود. ساعت شیش و نیم عصر بود، توی نمازخونه مدرسه نشستهبودم و داشتم تاریخ(درس 9 و 10 تا ص 107) رو میخوندم که متوجه یه مسئلهای شدم. متوجه شدم که الان که به طور کلی به درس نه و ده فکر میکنم، هیچی یادم نمیاد بجز یه اسم: علاءالملک ترمذی!
فکر نمیکنم کسی از بچهها با این اسم آشنایی داشته باشه، چون این اسم هیچ جای درس نبود و هیچ اهمیتی هم نداشت، ولی! من توی پاورقی خونده بودمش!
از اون لحظه بود که متوجه شدم پاورقیهای کتاب تاریخ، هم به شدت جذابتر از متن درسن و هم به شدت به یادموندنیتر. چون اولا اصلا ربطی به متن اصلی درس ندارن و درباره حواشی تاریخ هستن، دوما اینکه عموما راجع به مسائل خالهزنکی و مسخرهای هستن که من میپسندم!
مثلا من نمیدونستم که سبکتگین داماد الپتگین بوده.
(البته ممکنه که خانم داوودی سر کلاس گفته باشن و من حواسم نبوده باشه:/)
یا یه چیز دیگه. من نمیدونم که با شاهنامه دموت آشنایی دارین یا نه، اگه ندارین در این حد بگم که از مشهورترین شاهنامههای مصور دنیاست که چندتا از نگارگریهاش رو توی موزه هنر دانشگاه هاروارد نگهداری میکنن. براساس این اطلاعات، مشخصه که کتاب مهم و ارزشمندیه! و خب من فکر میکردم که قطعا اسم این کتاب به این مهمی، یا از روی اسم طراحش برداشته شده، یا مولف یا خلاصه یه آدمی که یه زحمتی برای این کتاب کشیده، ولی! در نهایت متوجه شدم که دموت فقط اسم دلّالیه که کتاب رو فروخته:/
پس به نظرم میشه نتیجهگیری کرد که شغل و درس شما، تاثیری توی ماندگار شدنتون نداره، بلکه فقط باید در زمان درست، توی جای درست باشین و حواستون باشه چیز درست رو به آدم درست بفروشین:/
و در پایان، در مواجهه با یک پاورقی دیگه یه سوالی برام ایجاد شد، اینکه چرا چنگیزخان مغول با اون ابهت و جذبهش، باید اسم پسرش رو بذاره جوجی؟؟؟
همممه این چیزا باعث شدم بفهمم پاورقیها و حواشی معمولا از اصل مطلب جذابیت بیشتری دارن.
.
.
.
و اینکه من میدونم که اینا اشتباهه، میدونم آدم باید از وقتش درست استفاده کنه، میدونم اینا باعث میشه که نمرههام داغون بشن، ولی راستش فقط با کمک اینا، میتونم اون همه زمان کسل کننده و دردناک مدرسه رو با حال خوب بگذرونم.
البته من اصلا نمیخوام ناشکری کنم. و تمام اینایی که گفتم حقیقت بود و من فقط حال خودمو ترسیم کردم.
من غر زیاد میزنم، ناله زیاد میکنم، کلا آدم شاکی و طلبکاری هستم و نود و پنج درصد مواقع حس میکنم زندگی داره بهم ظلم میکنه و شاید اگه یه راه دیگه رو برای زندگیم انتخاب کردهبودم، همهچیز بهتر بود و این حرفا،
ولی با تمام این غر زدنا، من زندگی رو دوس دارم و عمییییقا به آینده امیدوارم. اصلا و اصلا و اصلا نمیتونم پیشبینی کنم که چه اتفاقاتی قراره بیفته، اما حس میکنم قراره خوب پیش بره:)
کمتر از یه ماه تا هیجده سالگیم مونده و من به شدت خوشحالم که زندگی داره پیش میره.
هرررروقت یه نفر میگه چقدر این دوران زود گذشت، دلم میخواد محکم با پشت دست بزنم توی دهنش! من میدونم که الان تقریبا کل دبستان و دبیرستانم گذشته و نه تنها دوره کودکیم گذشته، بلکه حتی دورهی نوجوونیم هم داره تموم میشه، ولی من برای تک تک روزایی که گذشته، (خصوصا دبیرستان) جون کندم و واقعا مردم و زنده شدم تا تموم شدن، برای همین هیچوقت نمیتونم بگم «وای چقدر زود گذشت!»
ولی میتونم بگم که توی این همه دورانی که گذشت، خاطره و حال خوب فراموشنشدنی و جذاب کم نداشتم. که اکثرشون هم درباره دوستامه، چه کسایی که خیلی باهاشون رفیقم، چه حتی کسایی که کمتر باهم حرف میزنیم.
یه سری چیزا هست که هرچقدر هم تلاش کنم، هیچوقت هیچوقت یادم نمیره:)
مثلا...
مثلا اینکه هیچ کسی مثل درسا نمیخنده:) انقدر خاصه که حتی الان که دارم راجع بهش مینویسم، میتونم صداشو بشنوم.
یا مثلا سمومی که با یاسمین ساختیمو هیچوقت نمیتونم فراموش کنم.
هیچوقت یادم نمیره که ایشون ایده پرداز ساخت اولین فیلمم بودن!
«فیلم: نادری، یک موز در زمین پلانتیشن»
(بالاخره یه روز میسازمش!)
یا دیگه اینکه هیچوقت یادم نمیره با هیچکسی مث ریحانه نمیتونم یه مدت خیییییلی طولانی راجع به یه موضوع جدی حرف بزنم و تا آخرشم خوش بگذره!
یا دیگه اینکه یادم نمیره تاحالا نتونستم با هیچکسی مث حسنا طولانی چت کنم! چون معمولا از یه جایی به بعد یه چیزی میشه که حالم بهم میخوره:/
یا اینکه هیچوقت یادم نمیره که شعرای حسنی چقدرررررر قشنگ و خفنن و خودش هم همینطور!
دیگه اینکه...
هیچوقت هیچوقت هیچوقت یادم نمیره چقدر توی تولد مریم خوش گذشت:)
حقیقتا جزو معدود چیزاییه که هم توی سال یازدهم اتفاق افتاده و هم خوشحال کننده بوده:/
عجیبه ولی هررررررچی فکر میکنم، نمیتونم حتی یه نکته ناراحتکننده توش پیدا کنم و این محشره:)
یا دیگه اینکه هرگز و هرگز یادم نمیره که اول سال چقدررررررر از اومدن یه کوثر دیگه توی کلاسمون خوشحال شدم!
قبل از کوثر هیچوقت همکلاسی هم اسم خودم نداشتم:)
از این چیزای کوچیک و بزرگ فراموشنشدنی انقدر زیاد دارم توی ذهنم، که اگه بخوام همهشو بگم، تا فردا صبح طول میکشه!
و البته اینکه در کنار اینا، هیچوقت یادم نمیره
وقتایی که خانم داوودی میاومدن توی کلاس و میگفتن:«حالتون که خوبه؟!»، در حالی که ما توی افتضاحترین حالت ممکن بودیم!
و زمانی که میگفتن: برای هفته آینده...
و ما به مرز سکته قلبی میرسیدیم:)
و بدتر از اون، وقتی که میگفت: خب برای امروز قرار بود...
وقتایی که نمره امتحان تاریخ تحلیلیم از یک و دو بالاتر نمیاومد:/ (البته کلا از پنج نمره بودااااا)
وقتایی که خانم داوودی با سوالات جای خالیشون موجب سکته قلبی ما میشدن...
وقتایی که خانم بزگر برای بار چند هزارم تفاوت فوکو یاما و میشل فوکو رو میگفتن و بازم در نهایت من تا جلسه بعد به طور کامل فراموش میکردم:/
وقتایی که خانم وفادار تستای دامدار میدادن:)
وقتی که خانم محمودی ریحانه رو از جهت زیبایی به پروژکتور تشبیه کردن:))))))))
و همچنین سقف رو به زمین،
و همچنین راهرو رو به دیوار!
وقتایی که خانم چمنی مارو عَندَلیبَکا صدا میکردن،
یا گُلَکا
یا دختر گُلیا...
یا وقتایی که خانم بهاریان از علاقه همسرشون به هری پاتر تعریف میکردن:)
اینا هم در کنار اونا فراموشنشدنیه، که البته گاهی فکر میکنم کاش بعضیاشون فراموش میشدن:/
خلاصه که...
پیرو همون مبحث پاورقی، حس میکنم این لحظات فراموشنشدنی، بیشتر حکم پاورقیای زندگی رو دارن. یه سری چیز کوچیک، جدای از اون خط اصلی و دشوار و کسلکننده زندگی!
فکر میکنم بهتره بیشتر اوقات، خصوصا وقتایی که اعصابمون خورده، حالمون خرابه و کلا داغونیم، بجای تمرکز روی اون خط احمقانه اصلی، که معمولا بهمون تحمیل شده و خودمون انتخاب نکردیم(البته این قضیه تحمیلی بودن، بیشتر درمورد نوجوونا صادقه.)تمرکزمونو بذاریم روی این پاورقیا.
اصلا منظورم این نیست که آدم از اصل زندگی غافل بشه، میدونم احمقانه و کسلکننده و مسخرهس، ولی به هرحال ما مجبوریم توی همین مسیر زندگی کنیم، پس مجبوریم تحملش کنیم، ولی آدم میتونه گاهی کلهشو باد بده و یهکم استراحت کنه:)
بعضی اوقات آدما نیاز به یهذره مرخصی دارن،
مرخصی از زندگی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
قتل لحظه ها...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نترسیم از ملال؛ نگاهی به تمرکز و سکوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
~ عجیبه ولی آشناست!:)