چیز های اشتباه باید پاک شوند ( از درون چاه تنهایی)

احساس میکنم میان دفترچه های متفاوت زندگی ،من در همه ی آنها یک اشتباهم ... در دفترچه ی پیوند پدر و مادرم ،یک فرزندم که درد هایش درد های آنها شده و از خوشحالی آنها میکاهد ... در دفترچه ی دوستی، کسی هستم که با دیر کردن های چند دقیقه ای ،دوستانم را آزرده و استحکام دوستیمان را کم میکنم ،تا آنجا که اتفاقاتی که برایم می‌افتد ربطی به آنها پیدا نمی‌کند و از قهقهه های خودشان ،چیزی کم نمی‌کند گریه هایم ... در دفترچه ی افراد باهوش و با استعداد ،کسی هستم که از ترس در گوشه‌ی دنج تنهایی دست به سینه منتظر یک دست نورانی برای رها شدن از خیلی چیز هاست ،و نمی‌تواند از هوش و استعدادش استفاده کند ؛یا حداقل ، می‌ترسد، می‌ترسد از اشتباهات کوچک در معادله های ریاضی، یا تحقیر شدن اثره هنریِ کوچکش ، و کور شدن استعدادش ... پس سکوت می‌کند و تنهایی در گوشه ای از اتاق، با خودش هزاران هزار جمله ای را که می‌خواهد به گوش دیگران برساند تا دنیا بشود جای بهتری برای نسل های بعد از خودش را ، مرور می‌کند...

و شاید می‌خواهد بگوید یه سکوت دل هم برسید !

دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد، بسیااار بزرگ تر از آن دردی است که انسان بخاطرش فریاد می‌زند. و انسان ها، فقط بلدند به فریاد هم برسند ... آن هم گهگاهی ...

ولی نمی‌داند چطور ؟

از کجا شروع کند به حرف زدن و به کجا ختمش کند این قصه ی پر غصه را !

و انسان ها بس خطرناک اند ...

هر بار که در عمق چاه تنهایی فرو میروم، دلم برای محبت دیدن پر می‌کشد، و به سختی ، دقیقه ای میایم تا از این بام، سرک بکشم و دوستانم را پنهانی تعقیب ، خانواده ام را پنهانی تشویق و تنهایی را بی پروا از خود برانم ... اما در همان لحظه ،سنگی از خاطرات تلخی که با انسان ها دارم به دستم برمی خورد و دستم از لبه ی چاه برداشته شده و دوباره به عمق چاه پرتاب میشوم .

خودم را همانند یک نوزاد درون خودم قائم میکنم و دست هایم را زیر سرم می‌گذارم، و با انگشت های زخمی و خونی ام، یک دلِ سیر نقاشی میکشم. از زندگی هایی که بیرون از این چاه تنهایی و این سایه ی سیاهش ،در جریان اند ... و باز دستم را زیر سرم می‌گذارم و با لبخند به چهره های خندانی خیره میشوم که برای دوست داشتنشان آمده بودم و آنها حتی نمی‌دانند این که اینجاست ، کیست و چیست و چرا اینجاست . و می‌گذارم اشکم بدون اینکه حالت چهره ام را دگرگون کند یا از لبخند تصنعی محروم شود لب هایم ، روی گونه هایم جاری شود...

ببار که این چاه تا سقف آسمان جا دارد ،برای پر شدن از اشک های من !