کاش من اون بودم.


آزادی که تو نوشتن درین صفحه دارم رو حتی توی ذهنم هم ندارم و نمیدونم این اعتیاد از کِی شروع شده! انگار که من باید بیام اینجا این صفحه‌ی سیاه رو چشمام ببینن تا بتونم مثل خودم بنویسم
مدت زیادیه که نمیتونم مثل اوایل راحت بنویسم


یه سری ویژگی هایی که ما آدما داریم از دور قشنگ دیده میشن
مثل با درک بودن.
یه بخشی از با درک بودن، فهمیدن دیگران و بخش بدتر ماجرا زندگی و فکر کردن جایِ دیگرانه و این ینی تو
علاوه بر اینکه در روز بیست و شش آذر ماه، ساعت پنج و بیست دقیقه‌ی ظهر باید خودت باشی
افکارت رو جمع کنی و به سه زمان مختلف فکر کنی و بفهمی کی هستی و کجایی و تعادلت رو حفظ کنی
باید خانمِ مسنی که داره سعی میکنه سوار اتوبوس بشه و نمیتونه رو درک، جای اون فکر و شرایطش رو انالیز کنی تا بفهمی من چجوری به این خانم کمک کنم که باعث ناراحتی یا خشمش نشه و هزاران مثال دیگر...
*یهو به ذهنم زد که واقعا تو اون تاریخ و اون ساعت کجا بودم؟
آدم بادرک بودن خیلی سخته
جدا ازین آدم بودن کلا خیلی سخته


یکی از چیزایی که هنوزم باهاش کنار نیومدم آدمان
طرز فکر و گاهی قالبِ منجمد شده‌ شون
اینکه یه آدمی 40 سال با یه طرز فکر زندگی کرده باشه واقعا میتونه تو سال 41ام تغییرش بده؟
فکر نمیکنم... ینی بهتره بگم اصلا درین حد از آدما امید و انتظار ندارم.


یه سری افراد برام جالبن. طرف با 50 سال سن ثلثِ زندگی که یه جوون 16 سالِ گذرونده رو نداره! چجوری انقدر خالی جلو اومدی آدمِ حسابی؟ حداقل یه بار یه ایستگاه عقب‌تر از محل ِ کارت پیاده میشدی میرفتی یه لیوان قهوه میگرفتی و قدم میزدی تا برسی به جایی که باید. یه بار همه چیز رو میپیچوندی با دوستات میرفتی بیرون. یه بار از مسیر همیشگی نمیرفتی. یه بار گوشیت رو خاموش میکردی و فقط یه بقیه نگاه میکردی. به دستبند نازکِ و ساده کسی که یه پالتو خاکستری تنشه یا به موهایِ سفید و مشکی یه عابر پیاده یا حتی به پفک خوردن یه بچه.
من از خالی جلو اومدن میترسم. میترسم چون معنای دیر بودن و دیر شدن رو خیلی وقته فهمیدم. معنای خالی بودن رو میدونم.


تاحالا شده بدون اینکه دور ریخته بشی چنین حسی بهت دست بده؟ من یه مدتیه این حس رو دارم و حس دردناک و غم انگیزیه.


نمیتونم صورت آدم هارو وقتی نیستن تصور کنم. اینکه ابروهای مشکی داشت یا بور، یا اینکه مژه هاشون چه جوریه، مدل بینی‌شون چجوریه ولی مدل لبخندشون رو یادم میمونه. مدل دندوناشون وقتی دارن با لبخند یه چیزی رو تعریف میکنن رو یادم میمونه.


دیروز یه خانمِ سی و چند ساله رو دیدم که موهای بافتِ مشکی داشت... وقتی بهم گفتن خب تو هم موهات رو بلند کنی میتونی اینطوری ببافی گفتم من برای داشتن موهای بلند زیادی پیرم باز یادم اومد که ازون حرفاس که کسی قرار نیست بفهمه. چرا یادم میره؟


ایمان داشتن به آدمای حس عجیبیه. ازونور از چشم افتادن یه آدم مهم هم جالبه.


وقتایی که نمیفهمم چمه عصبانی میشم. پس من زیاد عصبانی میشم.


چه چیزی تو دنیا میتونه باعث بشه من از هیجان فریاد بکشم؟


قبلا یه کتابی دیده بودم به اسم من کیستم؟ و انوقت چند نفر؟
خیلی برام جالب بود که یک نفر به من های درونش فکر کرده و حتی عنوانش کرده. ولی این کتاب رو نخوندم.
با اینحال این مدت فهمیدم که چقدر کنارِ بقیه من هام متفاوتن. تو کدوم من رو صاحب شدی؟
منی که کنارِ منه شخصیتِ جالبی نداره. اروم نیست ولی خستست. ولع نداره ولی کلی فکر داره. آدمیه که نمیتونه به خودش اعتماد کنه ولی اندازه سر سوزن امید داره.


یک چیز کوتاهیم بگم درباره‌ی اون. اون هیچوقت من رو نا امید نمیکنه. کاش من اون بودم.