بیوگرافی من تو 200 تا کاراکتر جا نمیشه باید بشینیم یه چایی برات بریزم درست حسابی حرف بزنیم تا بفهمی کیم
کلمه ها در برابر خاطرات
حجم کلمات تو سرم از تصاویر خاطراتی که دارم بیشتره.
شاید هیچ الکلی مستم نکنه ولی من تلو تلو میخورم با نوشتن تو دفترم.
میخوام برم همراه کلماتم ولی نمیدونم به کجا و کدوم مقصد.
پاهام آروم و قرار نداره و همه ساعته دارم راه میرم این جاده هایی که ته ندارن رو.
گاهی اوقات صفحات سفید فرصت بیشتری در اختیارم قرار میده.
دلم تنگ شده برای اون روزی که با اتوبوس رفتم که به عشقم برسم، اولین رویارویی من با این احساس فوق العاده.
اون شال آبی، مانتوی صورتی، لبخندی به بزرگی قلبش...
اون پارک و زمانی که دستت رو گذاشتم رو قلبم و تپشی رو حس کردی که تمام حرف ها رو میخواست بزنه.
اون هل دادن تو برف و آخرین بوسه ای که تو سرمای برف به گردنم خورد و همه وجودم رو گرم کرد.
گذاشتی رفتی جایی که هیچ ستاره ای نتونه برات لالایی بگه و راحت حرف بزنی.
شاید زمان زیادی بگذره و زخم هام شکوفه داده باشن ولی همیشه اون ریشه ای که خاک کردم با من میمونه.
اون قدیم ها فقط لازم بود غرق بشم تا بدست بیارم ولی الان دست و پا میزنم و بازم روی آب میمونم.
کاش میشد مثل بچگی تو نقش هام فرو برم و خیالاتم رو به اشتراک بذارم.
روزایی که هممون بال داشتیم و توی رگ هامون دغدغه جریان نداشت...
قاطی شدم با این دنیای سورئالی که بهش میگن واقعیت.
همه نور زندگیت خاموش بشه تو جاسیگاری ، به تاریکی برسی و صدای منفجر شدن بغضت سکوت رو بشکنه.
راسیتش شب که بشه دیگه حتی سایه ها هم پشتت نمیمونن.
حالا با اینکه سریع تر از هر زمان دیگه ای میدوم، نمیرسم.
بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زمان هم میخواد باهات رقابت کنه همه چیز رو در حال دویدن میبینی انگار به اندازه نفس کشیدن مهمه.
اصلا دیگه نمیدونم چرا دارم میدوم...
بابا، آدم ها!! یه لحظه وایسین کفش هاتون رو دربیارین، جورابای گندتون رو دربیارین و با لذت تمام جای رد جوراب رو بخارونین.
این رد همون زمان کودکیه فقط ازش یه رد مونده.
کاش میشد از گور شروع کنی و برگردی به آغوش مادرت.
کلمات رو کم کم از یاد ببری. سواد، ترس، درد، اضظراب و ... کم کم پاک شه و بمونه شور و شوق.
روز ها و سال ها منتظر عزیزترین لحظه هات بمونی و با یه حال خوب خداحافظی کنی با زندگی.
تو یه جشن، نه تو یه تیمارستان تنها با یه برچسب دیوانگی...
چه میشه کرد؟! نهایت همین دیوونگی بود که نسیب من شد و من و ورق هایی که پر نوشته و حرفه. ولی خب زندگی همینه دیگه بهش خورده نمیگیرم همه زخم هایی که روی دستام دارم برای سفت گرفتن طناب زندگی و رها نکردنه. فراموشی اون همه اعتراف خیلی سخته و از اون سخت تر به یاد آوردنشه.
تمام زورم رو میزنم که دنیای متفاوت خودم رو بسازم و زیبایی و خلاقیت رو لا به لای آشغال های حقیقت پیدا کنم و فراموش کنم مردمی که دارن از منه تا کمر خم شده تو سطل زباله دارن عکس میگیرن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
Strange
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشم هایت؛ صلب سکوت؛در دادگاه تفتیش خلاء ها...