یلدای بی یلدا

امشب ۳۰ آذر ۱۴۰۲ هست

امشب شب یلداست

برای من اما یه شب بد

کاش زودتر تموم بشه

صبح ساعت ۶

صبح ساعت ۶ بیدار شدم تو نوع خودش یه چیز نوبری هست که تونستم این ساعت بیدار باشم، چایی آماده هست اما چیزی برای خوردن نیست یخچال رو باز می‌کنم مثل همیشه یه قابلمه برنج و یه قابلمه خورشت از غذاهای روز قبل که احتمالا امروز ظهر غذامون میشه بعد از اون فقط رب گوجه و آبلیمو و غذای گربه‌ها و یه پنیر بدمزه کهنه شده و چیزهایی از این دست هست دست و دلم به هیچ کدوم نمیره چی می‌تونم بخورم؟ نون و گوجه؟؟ در یخچال رو می‌بندم و می‌شینم

یخچال پر از خالی ما
یخچال پر از خالی ما

مامان از همون کلوچه‌های خشک شده هفته پیش توی چایی خیس می‌اندازه و می‌خوره بابا هم فعلا کیک بسته‌بندی مخصوص خودشو نخریده پس از همون می‌خوره، کلوچه‌ها کیلویی ۶۰ هزار تومنه برای همین نمی‌شه زیاد بخوریم معمولا ۲ کیلو یا در بهترین حالت ۳ کیلو خریده میشه که حداقل یکی دو هفته برسونه اگر خوش طعم باشه من و علی هم از گرسنگی به همون‌ها پناه میاریم اما عمدتا از جاهای ارزون قیمت می‌گیره تا قیمتش کم بشه ولی به تَبَع اون کیفیت افتضاح میشه، بوی گند روغنِ مونده توی کلوچه حال آدمو بد می‌کنه

کلوچه‌هایی با بوی بد روغنِ کهنه
کلوچه‌هایی با بوی بد روغنِ کهنه

چند روز پیش تخم‌مرغ‌ها هم تموم شدن عادتش اینطوریه که وقتی چیزی تموم میشه تا ۳ روز یا ۵ روز اون چیز رو نمی‌خره و بعد که خوب قحطی زده شدیم و تنبیه شدیم و فهمیدیم که این سلطان منصور‌خان بزرگ هست که اینقدر برای خونوادش خرج می‌کنه میره می‌خره، در توجیه این رفتارش میگه می‌خوام بچه‌ها یاد بگیرن که هر چیزی می‌خوان قرار نیست سریع براشون فراهم باشه فقط موندم سر ۲۵ سالگی دیگه چه درسی مونده که به عنوان یه بچه ۱۵ ساله بخوام یاد بگیرم، یکی دیگه از عادت‌هاش عادت خرده خرید کردن هست این رو مشخصا از پدربزرگ خدانیامرزم به ارث برده اون بنده خدا عادتش این بود که وقتی هر جمعه می‌رفتیم خونش تازه عصاش رو برمی‌داشت و لنگ لنگان می‌رفت یه مرغ می‌خرید با یه دونه دوغ که تااازه زن‌ها و دخترها اون مرغ رو پر کنن و بپزنش که برای ظهر چیزی داشته باشیم، من پدربزرگم رو از نظر روانی یا شخصیتی نشناختم که بتونم تشخیص بدم دلیل این رفتارش چیه اما پدرم مشخصا با توجه به بزرگ شدن توی اون محیط این خصلت وحشتناک رو به ارث برده، تخم مرغ تموم شده و بعد از چند روز هیچی نداشتن تازه ۲ شب قبل رفته ۱۰ دونه گرفته!!! ۱۰ دونه؟؟؟!! واقعا چقدر دست و دلباز، از اون‌جایی که وفور نعمت و فراوانی توی خونه اونقدر زیاده که هیچی برای خوردن نیست پناه من و علی فقط تخم مرغ خوردن هست و خودشم اینو می‌دونه اما باز هم فقط ۱۰ عدد گرفته چرا؟ چون مغازه محل تخم مرغ نمیاره و اون باید از یه مغازه دیگه که قرض نمیده خرید کنه و چون قرضی نیست حاضر نیست یک شونه کامل بخره و فقط ۱۰ دونه می‌خره حالا اگر بگی یه شونه کامل بخر طفلکی هیچی نمیگه‌هااا اما طوری با اخم و تشر نگاهت می‌کنه که آرزوی مرگ کنی و بعد هم طوری زنش رو پر می‌کنه که بیاد برای ما رعیت‌ها بگه که چقدر ما بچه‌های زیاده خواه و پررویی هستیم پس با توجه به اینکه پدر فداکارم لطف کرده حداقل یه تخم مرغ گرفته مامان برای من و علی تخم مرغ می‌ذاره نفری ۲ دونه (یعنی ۴ عدد از اون ۱۰ عدد)

تمام نقل‌های باقی مونده
تمام نقل‌های باقی مونده

حالا می‌خوایم چایی بخوریم اما قند نیست! رئیس خونواده الان سه چهار ماهه که نقل می‌خوره به جای قند در نتیجه چون آقا قند نمی‌خوره پس رعیت‌های بیچاره‌اش هم نیاز به قند ندارن کلا منطقش همینه که وقتی من چیزی رو نمی‌خورم بقیه هم نیاز نیست بخورن مثلا خودش برنج نمی‌خوره پس چون اون نمی‌خوره حاضر نیست برای خونه بخره و هر سری برنج تمام میشه باید با کلی التماس و خواهش و آقا لطفا و آقا بچه‌ها گرسنه هستن خواهش کنیم ازش که یه چند کیلو بخره، حالا که قند نیست می‌خوام حداقل نقل بردارم اما قندون نقل هم خالیه رو به مامان می‌کنم و اشاره می‌کنه که بابا نخریده!! یعنی مرد حسابی تو حتی واسه چیزی که خودت هر روز مصرف می‌کنی هم حاضر نمی‌شی خرج کنی؟ آخه تو دیگه کی هستی؟ لطف کرده شال و کلاه کرده و به مغازه سرکوچه رفته و با فقط نیم کیلو نقل اومده خونه!!

مامان با غر و لند زیر لب طوری که نشنوه میگه "حداقل از همین یک کیلو می‌خریدی تو که می‌بینی همه می‌خورن!!" من به این غر و لندهای مامان خیلی خوب عادت دارم تا همین یکی دو سال پیش لطف می‌کرد از جزئیات خوابش تا تک تک سانس‌هایی که پدرم در حقش کوتاهی کرده با جزئیات زیاد و پیاز داغ فراوان برام تعریف می‌کرد چون من مونس و سنگ صبورش بودم این لقب بزرگ از ۱۰ سالگی به من عطا شده بود فقط موندم برای خود زهره بیچاره کی حاضر میشد سنگ صبور باشه؟ خدا می‌دونه که قبل از پیدا کردن این سایت چطوری توی تنهایی و پوچی خودم غلطیدم و از درون نابود شدم

شاید اگه منم یکی رو داشتم که پناهم باشه یا به درد دل‌هام گوش بده و دست نوازشی به سرم بکشه امروز آدم بهتری می‌شدم

مادرم توی خونواده‌ای بزرگ شده که از نظر سبک زندگی دقیقا ۱۸۰ درجه مخالف پدرم بودن، اونها هر ماه خرید کل ماه رو انجام می‌دادن و از هر چیزی ۱۰ تا ۱۰ تا می‌خریدن که در طول ماه مجبور نباشن صد بار برن خرید مثلا برنج ۱۰ کیلو، روغن ۱۰ کیلو، چایی ۵ کیلو، تخم مرغ ۲ شونه، ادویه فلان قدر و ... در حالی که مشخصا از رفتارهای پدرم میشه فهمید اونها تو خونواده‌ای بودن که از هر چیزی کمترین حد ممکن رو می‌خریدن تا خرج زیادی رو دستشون نیاد، تفاوت‌هاشون به اینجا ختم نمی‌شه اما نمی‌خوام طولانی بشه، مادرم در طول این سال‌ها خیلی سعی کرد پدرم رو تغییر بده اما اون تغییر ناپذیر هست و از نقطه ضعف مادرم (یعنی تمسخر کردنش) برای ساکت کردنش استفاده می‌کنه یه بار در جواب مادرم که خواسته بود خرید یکجا برای کل ماه انجام بدن اونو مسخره کرده بود و گفته بود "شما خونواده گشنه و قحطی زده ای بودین که از هر چیزی ده تا ده تا می‌گرفتین" همین باعث شد مادرم دیگه ساکت بشه چند باری هم که یه پول گنده‌ای به بابام رسیده بود اونو به اجبار می‌برد هایپرمارکت‌ها تا بهش یاد بده شاید عادت کنه که اینطوری بخره اما بی‌فایده بود، شاید بابام خریدها رو انجام می‌داد اما تا یک هفته بعدش قهر و اخم و تخم بود طوری که حتی نمی‌شد نگاش کنی انگار ارث باباشو خوردی!!

اگر بخوام بابام رو توصیف کنم می‌گم اون مشخصا توی خونواده‌ای بزرگ شده که پدر و مادرش بعد از درست کردنش وظیفه‌ای به گردن خودشون نمی‌دیدن در نتیجه این بچه‌ها ول بودن تا هرکس از هرجایی که دستش می‌رسه شکم خودشو سیر کنه یا اگر تو خونه پدر و مادر هم بودن هیچوقت بهشون چیز درست حسابی نمی‌رسیده مثل این می‌مونه که شما ۵ تا توله سگ رو یکجا نگه‌داری و بعد براشون یه تیکه گوشت بندازی تا خودشون با هم سرش دعوا کنن و هرکی زورش بیشتر باشه غذای بیشتری ببره توی خونشون هم گویا همچین اوضاعی بوده چون گاهی میگه "همیشه چشمم به کاسه برادر بزرگم بود تا اون فلان بخش گوشتش رو نخوره که من بتونم برش دارم" جالب اینجاست که مادرم هم اوضاع بهتری نسبت به بابام نداشته با اینکه تو خونواده مرفه‌تری در برابر اونها بزرگ شده ولی همیشه زن باید نسبت به مرد غذای کمتری می‌گرفته چون مردها کار می‌کردن و نون آور بودن و سهم بیشتر غذا تو خونواده ۱۲ نفره اونها مال مردها بوده اما مادرم برخلاف پدرم از عقده‌ها و زخم‌های خونه پدریش برای بهبود شرایط بچه‌هاش استفاده کرده، دروغ چرا فکر می‌کنم پدرم هم خیال می‌کنه از پدر خودش آدم خیلی بهتری هست چون پدر اون تو ۱۵ سالگی پدرم رو از خونه پرت کرد بیرون تا خودش کار کنه اما پدر من با خودش میگه ببین من یه خرس ۲۵ ساله و ۲۱ ساله رو نون میدم پس من خیلی پدر خفنی‌ام

به هرحال تخم مرغ آماده‌اس و من و علی می‌خوریم تا حداقل از گشنگی نمی‌ریم، بارها به علی می‌گم اون خدایی که مارو خلق کرده چیزهایی مثل خوابیدن یا مسافرت کردن یا غذا خوردن رو توی وجودمون گذاشته تا بعد از سختی‌های روز وقتی به خونه میایم بتونیم از غذا خوردن لذت ببریم و چیزای خوشمزه بخوریم و با لذت بخوابیم ولی برای آدمای بیچاره‌ای مثل من و تو خوابیدن مثل عذابیه که کل ساعت‌های باارزش زندگیمون رو توش از دست میدیم و غذا خوردن؟؟ بهتره نگم ما دیگه خیلی وقته غذا نمی‌خوریم فقط مثل توله سگ‌هایی هستیم که سعی می‌کنیم از توی زباله‌ها یه چیزی پیدا کنیم برای خوردن!!

حالا اگه بگم من از یه پدر کارمند بانک و یه مادر فرهنگی و معلم هستم کی باور می‌کنه این سبک زندگی من توی این برزخ هست؟ کاش از یه خونواده کارگر بودم اونوقت می‌تونستم راحت سرمو بالا بگیرم و فقرم رو فریاد بزنم و تقاضای کمک کنم ولی خونواده احمق من دائما انتظار دارن درحالی که هرشب با بالش خیس می‌خوابم جلوی همه تظاهر کنم بهترین خونواده دنیا رو دارم، چرا هیچ خدایی نیست که من رو نجات بده؟ من فقط نمی‌خوام دیگه اینها رو ببینم نمی‌خوام با این دیوونه‌ها یکجا باشم، تا زمانی که جونی توی بدنم داشتم هروقت موفقیتی بدست میاوردم مادرم مسخرم می‌کرد انگار دلش نمی‌خواست هیچوقت از اون بالاتر باشم عقده‌هاش کاملا برای من شفاف بود اما پشت نقاب (اینا همش از دوست داشتنت هست خاک تو سرت قدر مادرت رو نمی‌دونی) هیچوقت نتونستم به کسی ثابتش کنم!

ظهر ساعت ۱

حالا ظهر شده، ساعت ۱ ظهر هست و معده‌ام قار و قور می‌کنه بازم هیچی تو یخچال نیست پس به فریزر پناه می‌برم اونجا معمولا بستنی پیدا میشه قند داخل بستنی منو سر پا نگه می‌داره و باعث میشه ضعف نکنم در رو باز می‌کنم و با هیچ روبرو میشم!! فقط چند تا نون یخ زده اونجاست به زور تونستم یه بستنی زیر نون‌ها پیدا کنم بهش می‌گم بستنی تموم شده و میره از مغازه‌ی سر کوچه ۵ تا بستنی نونی معمولی می‌خره و برمی‌گرده!! این درحالی هست که خودش صبح و شب حداقل یه بستنی می‌خوره یعنی روزی ۲ تا بستنی و ما رعیت‌های بینوا هم از زور گرسنگی و برای اینکه از گشنگی تلف نشیم بستنی رو بخاطر قندش می‌خوریم تا غش نکنیم ما هیچوقت طعم بستنی‌های دیگه رو نچشیدیم چون اونها خیلی گرونن و ما فقط حق داریم از مغازه سرکوچه خرید کنیم چون اون قرضی میده بهمون و هرچیزی که اون بیاره میشه خرید اونم چون یه مغازه محلی هست و مشتریاش فقط همسایه‌ها هستن چیزهای گرون نمیاره چون تو محله ما همه فقیرن و چیزای گرون نمی‌خورن اما من دلم میره عین بچه‌ها وقتی وارد هایپرمارکت‌ها میشم و اون همه مواد غذایی خوشمزه رو می‌بینم که هیچوقت پولم به خریدشون نمی‌رسه، اگه آدم قرار نیست چیزی که دوست داره بخوره پس اصلا برای چی زندگی می‌کنه؟

عصر ساعت ۵

حالا عصر شده ساعت ۵، گرسنگی داره زیادی بهم فشار میاره اما برای هیچکس مهم نیست مامان برنج‌های مونده و گوشت گاو مونده از روزای قبل رو گرم می‌کنه و می‌خوره، بابا هم آبگوشت گوشت گاو آخه ۲،۳ روزه جشن بوده براشون آقا زحمت کشیده ۲ میلیون از خودش جدا کرده و ۵ کیلو گوشت گاو خریده اما گوشت مرغ نداریم، یعنی جز گوشت گاو هیچی نداریم در نتیجه من هیچی برای خوردن ندارم چون من نمی‌تونم گوشت گاو بخورم اما کی اهمیت میده؟ پا می‌شم تا دوباره تخم مرغ بذارم و تازه وقتی دستم رو به سمت جاتخم‌مرغی بردم (طبقه بالای یخچال هست و من قدم نمی‌رسه) متوجه میشم که فقط ۲ تا تخم مرغ باقی مونده و تازه یادم میاد که هر سری گرسنگی به ما فشار میاورده تخم مرغ خوردیم و از اون ۱۰ تا فقط ۲ تا باقی مونده در نتیجه علیِ بیچاره‌ی من پا پس می‌کشه و میره می‌خوابه تا من بتونم تخم مرغ‌ها رو بخورم و سیر بشم!!

الان هم نشستن کنار چراغ نفتی و هر کدوم سرشون تو گوشیه و دارن با لذت چایی می‌خورن و فقط منم که حتی تو همچین شبی آرزوی مرگشون رو دارم، جالبه حتی برای ۵ روز هم نمیرن یه مسافرت که ریختشون رو نبینم یعنی من یه دختر ۲۵ ساله و برادرم یه پسر ۲۱ ساله شده که هنوز تا این سن حتی یکبار مارو تو خونه تنها نذاشتن حتی وقتی جفتمون بزرگ شدیم چون پدر و مادر بیمارم باور داشتن وقتی تنها باشیم زنای خواهر و مادر پیش میاد و ممکنه من و برادرم با هم رابطه جنسی داشته باشیم!! اونوقت جایی میگم پدر و مادرم جفتشون بیمار ذهنی و روانی هستن میگن دروغه چرا؟ چون از بیرون به شدت خوش مشرب و خوش حرف و مهربونن اصلا قیافشون به دیوونه‌ها نمی‌خوره فقط منم که این وسط روز به روز دارم با اینها دیوونه می‌شم و علی بیچاره‌ی من که هر روز مثل شمع آب میشه

وضعیت بدن

سوتغذیه و بدن ضعیف من
سوتغذیه و بدن ضعیف من

این وضعیت بدن من هست!! یه بدن بی‌نهایت لاغر مردنی و بی‌ارزش، من مثل هیچ دختری نیستم نه سینه‌ای دارم نه باسنی!! کل وزن بدنم ۴۰ کیلو هست استخون دنده‌هام از بیرون شمرده میشه، تمام مفاصل و استخون‌هام بیرون زدن درست مثل مچ دستم اونقدر نحیف و ظریف شده که با کوچکترین حرکتی می‌شکنه و نابود میشه!! نمی‌تونم هیچی بخورم و حتی اگر بتونم بخورمم چیزی برای خوردن نداریم که بخوام بخورم من دچار سوتغذیه شدم هرچند هیچوقت پول ویزیت یه متخصص تغذیه رو نداشتم که بتونه این رو تایید کنه اما خودم حسش می‌کنم و تنها درمان این مشکل تغذیه مناسب و رسیدگی به وضعیتم هست چیزی که پدر و مادر فداکارم حاضر نیستن براش پول خرج کنن!!

سوتغذیه و وضعیت وخیم من
سوتغذیه و وضعیت وخیم من

فکر می‌کنم این عکس‌ها مثال خوبی باشن از اینکه حرفای من از هوا نیست و من یه نوجوون ۱۵ ساله نیستم که فقط بخاطر یه ناراحتی مسخره بیام بد ننه بابامو بگم!! ای کاش همون زمان می‌گفتم شاید تا الان به جایی می‌رسیدم یا کسی نجاتم می‌داد اما سالها سکوت کردم سالها تو خودم ریختم ... لعنت بهتون که وقتی انسان نیستین بچه درست می‌کنین

رسیدگی و زیبایی

موهای زائد
موهای زائد

امشب هر دختری و هر زنی خودش رو زیبا می‌کنه به خودش می‌رسه و با لباس‌های قشنگ و ظاهری زیبا میاد می‌شینه کنار مهمون‌هاش، البته که ما هیچ مهمونی امشب نداریم هیچکس در خونه‌ی ما رو نمی‌زنه ما همیشه یه خونواده منزوی و تنها بودیم البته پدرم تنها نیست چون هر روز با اکیپ دوستاش مثل یه پسر ۱۸ ساله کل شهر رو می‌گرده و مادرمم که خودش منزوی هست هرچند قبولش نداره!!

اما برای ما زیبا بودن حرامه!! پدرم کلا به مخارج یک زن اعتقادی نداره علی‌الخصوص تا وقتی ازدواج نکرده!! به نظر اون چه معنی داره که یه دختر بخواد موهای زائد بدنش رو شیو کنه؟مگه قراره خودشو به کسی عرضه کنه؟؟ در خصوص آرایش کردن هم میگه یه دختر باید خودش زیبا باشه وقتی خودش زیبا نیست آرایش کردن دیگه ارزشی نداره و در خصوص لباس خریدن به نظرش همون لباس‌های سالهای قبل تا وقتی سالم هستن کفایت می‌کنن و نیاز به لباس جدیدی نیست!! در نتیجه برای امشب من نه پولی برای آرایشگاه رفتن، نه آرایش کردن، نه اصلاح صورت، نه لباس خریدن و نه شیو کردن نداشتم بماند که دنگ و فنگ‌های زنانه به اینها ختم نمی‌شن "پاکسازی پوست" و "کراتین و احیا موهای فرم"و "لیزر موهای زائدم"(که از بخت بد من جزو دخترهایی هستم که به شدت بدنی پر از مو دارن و درست به اندازه یه مرد گنده پشمالو هستن) و "میکروبلیدنگ ابرو" و "لیفت مژه" و امثال اینها که دیگه چیزهایی هست که تا ابد یه حسرت می‌مونن!! گاهی وقتا با خودم فکر می‌کنم خدا همه زشتی‌های دنیا و همه بدبختی‌های دنیا رو با هم توی یه دیگ قاطی کرده و منو درست کرده!! درسته میگن تن سالم داری، سقف بالای سرته، شکمت سیره، پدر و مادرت زنده‌ان پس شاکر باش!! من اما توی دلم می‌گم کاش بدونین حداقل این دو تای آخری از لیست شکرگذاری‌ها برای من صدق نمی‌کنه!! من حتی توی حسرت ساده‌ترین نیازهای یک زن هستم من حتی اگر ازدواج بکنم هم یه آدم پر از عقده و حقارت هستم که زندگی طرف رو نابود می‌کنم

لباس‌های پاره

پالتو پاره من
پالتو پاره من

این پالتو رو ۴ سال پیش خریده بودم و تا ۲ سال نپوشیدمش به جز یکی دو بار، یعنی سرما و بدبختی رو تحمل می‌کردم اما نمی‌پوشیدم تا اینکه سال ۱۴۰۰ یعنی دو سال پیش بعد از اینکه بابام طی یه دعوا منو از خونه بیرون کرد رفتیم تهران و اونجا اونقدر سرد بود که هر روز مجبور بودم پالتو بپوشم و در کمال تعجب تو همون یه دور استفاده شروع به پوسته پوسته شدن کرد، من فقط یکبار داده بودم خشک‌شویی و نمی‌دونم همونجا اتفاقی براش افتاد یا چی؟ اما به هر حال اینطوری پوسته پوسته شد و از اون موقع به بعد من هیچ پالتویی برای پوشیدن ندارم به جز یه پالتوی جین که میزبان عزیزم "منصوره" وقتی توی تهران خونشون بودیم و دید که چقدر پالتوی من خرابه بهم بخشید که البته ۲ سایز برام بزرگتره اما اجبارا می‌پوشم چون چیز دیگه‌ای ندارم (:

پالتوی پاره از نمای نزدیک
پالتوی پاره از نمای نزدیک

بابام و حتی مامانم با اینکه می‌بینن اما واکنشی نشون نمیدن چون ما باید حتما خودمون به زبون بیاریم و عین بچه‌های ۱۵ ساله التماس کنیم که باباجون میشه تولو خدا یه پالتو بخری؟ ادامه ماجرا هم که طبق تجربه ۲۰ ساله من مشخصه بابام یه کلمه میگه "باشه" بعدش نصف پول پالتو رو میده مثلا اگه پالتو ۲ میلیون باشه اون یک میلیون بهم میده اما در کنارش پول تو جیبی این ماهم هم قطع می‌کنه و بعد هم در گوش مامان شروع به غرغر می‌کنه که چه خبره؟ چرا این دختر اینقدر خرج داره؟ و کلی غرغر دیگه تا مامان هم اونا رو به من منتقل کنه و من بفهمم چقدر خوشبختم که سلطان بزرگ دست رحمتی به سر من می‌کشه تا بتونم پالتو داشته باشم!!! دقیقا اخلاق‌های خان یک روستا رو داره انگار ما در نظرش رعیت‌هایی هستیم که همین زندگی کردن باهاش و سرسفره بودن باهاش یه افتخاره و ما باید خیلی دست بوس باشیم!!

شب تولد علی

کیک تولد محبوب علی
کیک تولد محبوب علی

علی من ... برادر بی‌نوای من امشب شب تولدش هست هرچند که اون خوابیده و چقدر خوب که خوابیده و امشب زجر نمی‌کشه، الان یکی دو هفته‌اس که از کارش بیرون اومده چون صاحب کارش مغازه رو جمع کرده و دیگه این نزدیکی‌ها کار مناسبی پیدا نشد و چون شهر ما اتوبوس نداره برای رفت و آمد، ما برای کار کردن نمی‌تونیم جاهای دور بریم (چون حومه شهر هستیم) یا باید هر سری برای هر شیفت کرایه تاکسی بدیم یا پای پیاده ۵ کیلومتر راه بریم و برگردیم، در هر حال علی داره روزای سختی رو می‌گذرونه و هر روز فشار روشه و پدر و مادر گرانقدر من هم میگن تقصیر خودشه، خودش بی‌عرضگی کرده درس نخونده دانشگاه نرفته وگرنه الان شغلی می‌داشت! یعنی مدیونین فکر کنین یه وقتی اونا هم کوتاهی دارن طفلیا!!!

کاراکتر ریک در سریال ریک و مورتی
کاراکتر ریک در سریال ریک و مورتی

علی خیلی به سریال "ریک اند مورتی" علاقه داره و عاشق دیالوگ‌ها و جو اون سریال هست برای همین دلم می‌خواست امسال براش یه کیک با تم ریک و مورتی سفارش بدم به اون شکلی که عکس اول بود و روش یه جمله به همراه عکس ریک بدم براش بسازن و بیارم جلوش فکر می‌کنم عاشقش می‌شد بچم!! چند سال پیش هم سعی کرده بودم یه بار یه کیک با تم پاسور براش سفارش بدم نمی‌دونین چقدر عاشقش شده بود ولی برای خرید اون کیک چندین ماه پول جمع کردم چون پدر و مادر بی‌غیرتم حتی یادشون نبود درست مثل همین الان!!

دیالوگ ریک و مورتی
دیالوگ ریک و مورتی

این یکی از دیالوگ‌های محبوب علی هست که بارها بهم نشونش داده😂 اینقدر دلم می‌خواست قیافش رو ببینم وقتی کیک رو می‌بینه اما خب ... پولش رو ندارم!!! پولی که بدست میارم اونقدر کمه که هیچ گوشه از زندگی رو جواب نمیده!!

زیر یک سقف، کیلومترها فاصله

شب یلدای ما
شب یلدای ما

حالا ساعت ۱۰ شبه و پدر و مادر بزرگوار بنده اینجا نشستن طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز عالیه!! اما می‌دونی چیه؟ حتی نگاه کردن به این عکس و اون چند تا نارنگی و اون هندونه ناقص و معیوب باعث میشه عوق بزنم!! اینا همشون تظاهره تا فردا روز بتونن ادعا کنن که ما همه تلاشمون رو براشون کردیم خودشون بی لیاقت هستن برای همینم نمی‌خوام دستم به مال کثیف اینا بخوره تو این خونواده لعنتی هیچی عادی نیست منم نمی‌خوام عادی باشه، مثلا الان باید چیکار کنم؟با ذوق و شوق بشینم پیششون بشکن بزنم؟ من ازشون متنفرم، از این خونواده بیزارم، منی که حسرت یه تولد برای خودم یا داداشم توی دلمه، منی که حتی برای خرید یه پالتوی ساده آزادی عمل ندارم و باید از سه ماه قبلش برنامه ریزی کنم که چی به سلطان بگم تا اخم به چهره‌اش نیاد آخه دیگه این زندگی به چه دردی می‌خوره؟ این تظاهر به یه خونواده الکی شاد برای چیه؟ نمی‌فهمم اما من حتی نمی‌خوام باهاشون چشم تو چشم بشم فقط یه لیوان چایی می‌خورم و میرم بخوابم، اما حق من همچین زندگی نیست(:

🖋 پست شماره ۴۲ / ۳۵۳۷ کلمه

📆 تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۲

🌀 سایت ویرگول