ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
یک واقعیتِ متواری از من! ...
قبل از شروع مطالعه، توصیه میکنم برای اینکه حس من موقع نوشتم رو بچشید، این اهنگ رو پلی کنید!
یک موجود ناشناخته، به نام من!!
هان؟....من! برای چی اومدم به این دنیا؟...چه نقشی رو قراره ایفا کنم و چرا هنوز، نتونستم دیالوگ ها و نقشم رو کامل پیدا کنم؟....چرا قبول کردم بیام این دنیا؟چه منفعتی در این زندگی دیدم؟
چرا اطرافم پر هست از کسایی که میدونن نقش شون چیه و دارن براش آماده میشن تا به خوبی در اون بدرخشن و شهرت پیدا کنن، اما من هنوز وسایلایی که در اختیارم قرار دادن برای کشف نقش ام توی دنیا رو، نشناختم!بلد نیستم چطور باهاشون کار کنم؟...اصلا اینا چی هستن؟ چرا یه تیکه از کاغذی کاه گلیِ روبروم کنده شده؟ قراره واقعا کمکم کنن یا ذهنم رو منحرف کنن؟
چطور میتونم به "راه"برسم؟...راهی که برام معین شده و چاره ای جز رفتنش ندارم!
راه!...اونجاییه که بازیگرای تئاتر این زندگی نقش خودشون رو پیدا کردن، پذیرفتن و دارن اجرا میکنن!
من حق ورود بهش رو ندارم!! چون هنوز نمیدونم قراره توی کدوم تئاتر، حضور پیدا کنم؟...چه باید بکنم و تا کی ادامه خواهد داشت!!
من میتونم خیلی از اطرافیانم رو توی "راه"ببینم که دارن میدرخشن!!!....حتی میتونم به جرئت، اون دوستم رو که خیاطی دوست داره و بقیه مسخرش میکنن ببینم!!
دورِ راه، پر از سیم خارداره و چندباری که تلاش کردم تا ازش رد و جلوی جمعیت ظاهر بشم، زخمی شدم و نگاه های تاسف بارِ کسایی مثل خودم رو نظاره گر شدم!
این ور "راه"...همه ترسناکن!!!....ازشون میترسم، یجوری هستن انگار که تمام گم کردن نقش هاشون، تقصیر منه!!....اما خب من تازه اومدم اینجا و چیزی نمیدونم!!...من مقصر گم شدن و کمرنگ شدن اونا نیستم!!
میترسم یه روزی چشم باز کنم و ببینم به یه نوجون عین الان خودم چشم دوختم، و خیلی سالی هست توی این ور گیر کردم!
کیا دارن تشویقم میکنن که بیام و وارد راه بشم؟
هنوز خیره ام به کسایی که دو تا دست شون رو دور دهنشون حلقه کردن و دادن میزنن تا کمکم کنن نمایشنامه ی گم شدم رو پیدا کنم!...انگار که گوش هام نمیخوام بشنون، درگیری بین منو تلاشم برای ورود به راه، بزرگه و حالا خودم، بر علیه خودم خیزش کردم!
اون داره داد میزنه که چطور مثل خودش نمایشنامه رو پیدا کنم!!...گلوش خشک شده و اینو میشه از سرفه های پی در پی ش فهمید!!
اما من خسته تر از اونیم که بتونم دوباره تلاش کنم تا بشنوم!!...من خستم و توانی برای بیداری ندارم!!
خواب! آغوشش رو برام باز کرده و سرش رو کج نگه داشته و بهم خیرس!...لبخندی به لب داره و از چشماش میشه خوند که منتظره تا خودم رو درونش رها کنم!
با برداشتن اولین قدم!...اون بی توجه به گلویِ زخمیش فریاد میزنه تا منصرفم کنه!!...تا نزاره برم در آغوش تاریکی!!
تا نزاره روحم رو ببخشم به تاریکی، در عوض تماشاچی شدنِ راه!!...اما ناشنوایی دیگه رفیقِ تنهایی های من شده و نمیزاره مانعم بشه!!!
یک قدم تا آزادی!...
سه قدم تا همنوا شدن با تاریکی فاصله دارم!...تنها سه قدمِ سرنوشت ساز!!!....اینجا، جاییه که اون داره تلاش میکنه تا از راه خارج بشه و از رفتن، منصرفم کنه!!...اما قوانین راه، این رو مجاب میکنه تا هرکسی، خودش تصمیم بگیره!!...مادرِ قوانین راه اینو میگه! : کسایی که نمیتونن بازیگر باشن! حق ورود به راه رو ندارن!!...خالقان راه، تنها برای بهترین بازیکن ها، و ورود شون به اونجا، تلاش کردن!
تاریکی، با نزدیک شدنم، جذاب تر و جذاب تر میشه!...یک قدم تا آزادی و رسیدن به اون دارم!!...میخوام وقتی تماشاچیِ هنر آفرینیش شدم، دست تکون بدم براش:)
طوفانی از شن!...ناپدید شدن تاریکی! و دوباره "راه"
تنها با گذاشتنِ یک قدم دیگر بر زمین! آزاد میشم!!!....به راستی که معنای آزادی رو نفهمیدم!!...پای چپ رو به قصد جلو بردن، از چنگ زمین آزاد میکنم که ناگهان شن ریزه ها، خواهان بغل کردن من میشن!...خواهان قلقلک دادن من!...
اما برخی دیگر، چون شخصی که کینه دیرینه و چرکینی دارد، با زخمی کردن دستم بعد از زمین خوردن، از خود میرانند!!
ناگاه، هنگامی که در تلاش برای دوباره ایستادنم، زیر دستانم چیزی سر میخورد و به عقب رانده میشود!!
یک تکه کاغذ!...درست مکملِ کاغذ کاه گلی!!!...برای داشتن یادگاری و دزدیدن خاطره ای کوچک، برمیدارمش!!..چون بعد از استشمام عطر تاریکی، دیگه نمیشه به یاد آورد اونی که باید بمونه توی ذهنت!!
یک کلمه ی رنگ و رو رفته نوشته شده!!..."بنویسش"....این چیزیه که با خطی نامفهوم نوشته شده!!...اما، چیرو باید نوشت؟...اسمم؟ سنم؟...یا ....
سر برمیگردونم تا اون رو ببینم، اشک توی چشماش حلقه زده و فقط یه چیز توی دستشه!! مداد!!!
پرتش میکنه سمتم!!...نمیدونم راه این اجازه رو میده تا برسه به دستم یانه؟...این شانس رو دارم که مداد رو توی دستم پنهان کنم و جزئی از قلبم محسوبش کنم؟....
سرم رو به کاغذ و شن های روی زمین گرفتم!...حتی دیگه برای زانو هام مهم نیستم چون نمیتونم تکون شون بدم!!
چیزی سرم رو لمس کرد!..و بی درنگ، بر روی زمین افتاد!!...مداد!!....اره!، مداد تونست رد بشه!!...حالا ..حالا..حالا باید چکارش کنم؟
طوفان شن بلند شد!!...تاریکی غرید و محبت از چشمانش محو شد!!...تمام گم گشته هایی مثل خودم، آروم و بیصدا به سمتم میان!!
پایانِ سیاهی!
اینجا آخرین صفحات کتاب نویسنده منن!!...قراره در همینجا به پایان برسم!!....برای اینکه بتونم، توی دنیای ذهنِ جهان موندگار بشم، مداد رو در دستم گرفتم!...روی پاره کاغذ کاه گلی، با نوکِ شکسته نوشتم: من رامونا بودم!!...کسی که به "راه "علاقه داشت!!...و از آرزوهایش، یادگرفتن ماندگاری بود!!..یادگرفتن "بودن"!! بود....وجود داشتن بود!!...
طوفان! به یکباره آرام شد!!...دنیای ذهن و اعمال، در فریادی از سکوت فرو رفت!
از راه صدایی خارج شنیده میشد!!...ناگهان، در لحظه ای کوتاه در های "راه" بازشد!! او را دیدم...دیدم که به سویم میاید!! دیدم که با تمام وجود اشک ریخته بود و حالا در کنارم بود!!...لبخندی به لب داشت و تنها یک جمله به زبان اورد: تو موفق شدی!!...تو، نمایشنامه خودت رو نوشتی!!...تو! تاریکی رو شکست دادی و حالا، راه برای تو باز هست!
همچنین بخوانید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکههای گمشده
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییزی متظاهر به غم