یه لیوان قهوه با یه مَن شکر، می‌تونه شیرین بشه.

آروم باشم؟ آروم؟ داری میگی آروم باشم؟
خنده عصبی زد.
لعنتی! میگیم تو چشمام نگاه کرد و بهم گفت دروغگو! میگه آروم باش!
برای بار سوم به مبل خالی رو به روش نگاه کرد.
و می‌دونی مشکل کجاست؟ باورش کردم! در حالی که می‌دونستم دارم راست میگم. چطوری این کارو می‌کنن؟ چطوری اینقدر رلکس و با اعتماد بنفس راجع به بقیه نظر بدن؟ بهش گفتم ناراحتم. بهش گفتم درد دارم. و می‌دونی چی گفت؟
خنده عصبی‌ای عصبی‌تر از قبل زد.
گفت "تو هیچی از درد نمی‌دونی!" کسی اینو گفت که اوج نگرانیش به انتخاب رنگ بین مشکی پر کلاغی و مشکی نوک مدادی برای انتخاب لباسش برمی‌گرده! و اون لحظه من فکر کردم داره چرت و پرت میگه؟ شاید، شاید، شاید برای یه لحظه. ولی بعدش با خودم گفتم شاید اینجوری بنظر میاد! شاید دوست داره بقیه فکر کنن دغدغه‌ش سطحیه که کسی از غم واقعیش خبر دار نشه. با خودم گفتم داره تظاهر میکنه و برای همین حق داره! حق داره به من بگه معنی دردو درک نمی‌کنم. راس میگه مگه من چقدر درد کشیدم؟ از خودم متنفر شدم. می‌فهمی؟ برای چند لحظه از خودم متنفر شدم.
داشت داد می‌زد.
ولی می‌دونی چی شد؟
باز خنده عصبی زد. مکث کرد و به مبل خالی زل زد.
دو روز بعدش نصفش سرش اومد. نصفش سرش اومد و داشت می‌مرد! داشت می‌مرد چون سخت بود! سخت بود!
دوباره بعد از خنده عصبی نسبتا بلندش مکث کرد. آروم روی مبل نشست. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. سکوت بلندی بود؛ حداقل برای او.

از روی مبل بلند می‌شود و رو به رویش، روی زمین می‌شیند.
میدونی، بهشون غبطه می‌خورم. به اعتماد به نفسشون غبطه می‌خورم. به ریسک پذیریشون. به جرئتشون. به همه چیشون. نمی‌فهمم. چطور میتونن اینقدر بی‌تفاوت باشن؟ نسبت به حرفاشون. نمیفهمم چطور میتونن. نمیفهمم.
دوباره داشت داد می‌کشید.
و میدونی جالب‌تر چیه؟ خودشونو توجیه می‌کنن. همیشه خودشونو توجیه می‌کنن. همیشه خودشونو قبول دارن. همیشه! هیچ وقت به خودشون شک نمی‌کنن. هر وقتم اشتباه می‌کنن -البته اگه قبول داشته باشن اشتباه کردن- با یه نگاه از خود متشکرانه بهت نگاه می‌کنن و صاف صاف توی چشمات میگن "خب منم آدمم، همه اشتباه میکنن!"
این بار بدون خنده عصبی زدن، آرام روی مبل خالی می‌شیند.
همه اشتباه می‌کنن. همه اشتباه می‌کنن. گاددد! چقدر بدم میاد از این حرف، همه اشتباه می‌کنن، ولی تو یکی اشتباه نکن. چی میشه؟ تو یکی اونی باش که اول همه عواقب کارشو می‌سنجه بعد عمل می‌کنه. تو یکی آدم باش. بعد یه مدت می‌گذره و میبینی زیادی آدمی. زیادی هیچ غلطی نمی‌کنی. زیادی محتاطی. بعدش دیگه آدم حساب نمی‌شی. آدم حسابت نمی‌کنن.
کمی مکث کرد.
یه مشت... آدم حسابت نمی‌کنن.
از روی مبل بلند شد و شروع به راه رفتن جلوی آن کرد.
ولی می‌دونی؟ مهم نیست. کی از اونا خواست آدم حسابش کنن؟ اصلا کی خواست آدم حساب شه؟ وقتی آدم حساب نشی همه چی خیلی راحته. کار خودتو می‌کنی و کار به کار کسیم نداری. نمی‌خواد بیش از حد نگران چیزی باشی. نیازی نیست برای کج شدن یه آنگسترومی بافت موهات ناراحت باشی چون کسی توجه نمی‌کنه. نیازی نیست نگران هیچی باشی چون کسی توجه نمی‌کنه. ولی وای، وای اگه توجه کنن. چون اگه کسی توجه کنه، تو هم باید توجه کنی.
یک نفس عمیق کشید.
اگه کسی باشه که به ظاهرت توجه کنه تو باید شیش برابر بیشتر حواست به ظاهرت باشه و اونم قرار نیست کافی باشه. اگه کسی به اخلاقت توجه کنه تو باید خیلی خیلی محتاط عمل کنی ولی قول می‌دم قرار نیست کافی بود. تهش بخاطر یه چیزی محکوم میشی. وقتی می‌بینی طرف ناراحته اگه ازش بپرسی "حالت چطوره؟" داری بی‌خود گیر می‌دی برای گرفتن جوابی که از قبل خودت می‌دونی. اگه نپرسی هم اهمیت نمی‌دی. بقیه می‌خوان بهشون اهمیت داده بشه. نمی‌فهمم چرا، ولی می‌دونم که می‌خوان.
دوباره روی زمین رو به روی مبل نشست.
نمی‌دونم چرا. نمی‌فهمم چرا. اگه شیش ماه پیش بود می‌گفتم آدمای اطرافمو درک می‌کنم ولی الان دیگه اینطوری نیست. می‌تونم بفهمم اگه به فلان آدم پیام بدم، هیچ تفاوتی نداره که آنلاین باشه، آفلاین باشه، وسط مهمونی باشه یا تنها باشه، همیشه حداقل یه روز معطل نگهت می‌داره تا جوابتو بده. مدلشه. می‌دونم این کارو می‌کنه ولی نمی‌تونم بفهممش. نمی‌تونم بفهمم چرا وقتی یه نفر بخاطر اینکه روز بدی داشته حاضره همه رو از خودش برونه. می‌دونم این کارو می‌کنه. و خوب می‌دونم اگه اوضاع بد شد به کارش ادامه میده. ولی از همه بهتر اینو می‌دونم که هر چیم شد، فرداش با یه لبخند گنده تو صورتش برمی‌گرده.
دوباره خنده‌ای عصبی زد؛ این بار ولی خنده‌ی آرومی بود.
مشکل دقیقا از همین جا شروع می‌شه. اگه از لبخندش ایراد بگیری و بابت کارای دیروزش توجیه بخوای، زیادی داری حساس میشی. اگه نخوای، یعنی اینکه هیچی ناراحتت نمی‌کنه و کاملا بی‌احساسی. وقتیم چیزی ناراحتت نکنه کسی برای ناراحت کردنت خودشو سرزنش نمی‌کنه ولی مهم نیست. مهم نیست چون فقط می‌خوای زنده بمونی.
مکث کرد تا نفس عمیقی بکشد. با یکی آرام نشد. از آن موقعیت‌ها بود که اگر به جای مبل خالی با دوستِ نابابی در حال حرف زدن بود و دوست، جعبه سیگار سمتش می‌گرفت، بی‌درنگ یک نخ بر‌می‌داشت و می‌کشید.
میگه انتخاب نکردنم یه انتخابه. راست میگه. انتخاب نکردن واژه‌ها یه انتخابه. انتخاب می‌کنم که وقتی داره حرف می‌زنه، می‌زنن، خفه‌شم. بدم میاد وقتی ازم می‌پرسن چرا ساکتی. متنفرم از وقتی که یه سوال، هر سوالی، ازم می‌پرسن و همه‌شون ساکت می‌شن تا جواب بدم. اگه یه مدت دنبال واژه‌های مناسب نگردی، دیگه نمی‌تونی پیداشون کنی. من خیلی وقته ترجیح دادم خفه‌شم ولی میدونه بحث این نیست. بعضی وقتا، خیلی وقتا، اصلا واژه مناسبی نیست که بتونی پیداش کنی. مهم نیست تو چقدر بگردی و چقدر توی گشتن ماهر باشی یا نباشی.
خیلی چیزا اینجورین ولی. خیلی چیزا هیچ اهمیتی نداره تو چقدر مهارت داشته باشی یا چقدر براشون تلاش کنی، در نهایت یه اتفاق مشخص میوفته.
دوباره به مبل خالی رو به رویش زل می‌زند. جوری به بالای مبل نگاه می‌کند انگار کسی آنجا نشسته و سر تکان می‌دهد.
میگن نباید تلاش کنی همه رو از خودت راضی نگه داری چون نمی‌تونی. نمی‌تونی، راست می‌گن. عمرا بتونی. همه نه، یه گروه کوچیکم نمی‌تونی. یه نفرم نمی‌تونی از خودت راضی نگه داری. خودتم نمی‌تونی از خودت راضی نگه داری. مهم نیست چقدر تلاش کنی، مهم نیست چقدر خوب یا بد باشی. همیشه تهش همه، حتی خودت، قراره ازت متنفر بشن. اگه تلاش کنی از خودت متنفر میشی که چرا برای چیزی که نتیجه‌ش معلوم بود تلاش کردی. اگه تلاش نکنی، خب، از خودت متنفر میشی چون شاید با تلاش می‌تونستی نتیجه رو تغییر بدی و ندادی.
دوباره به مبل نگاه می‌کند. سرش را کج می‌کند. نگاهش این بار عاری از خشم است.
شاید اگه اینجوری نبود الان یه کسی رو این مبل نشسته بود. ولی نمی‌خوام نشسته باشه. ترجیح می‌دم ننشسته باشه. ترجیح می‌دم همیشه خالی باشه. ترجیح می‌دم با کسی که وجود نداره، فکر نداره، قوه قضاوت نداره، وجود نداره. قبلا می‌گفتم کاش یکی بود. ولی الان نه. چون حس می‌کنم یکی، هر کی، با بودنش گند می‌زنه به خودشو من. برای همینم خودم ترجیح می‌دم نباشم. برای همینم وقتی بهم گفت "تنها فرقش اینه که اسم Miya اون بالاست" ناراحت نشدم.
بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. مسیر جلوی مبل، کوتاه بود برای همین مجبور بود مدام دور بزند.
چت بود ولی قشنگ می‌تونستم حسش کنم که داره سرم داد می‌زنه. دادم می‌زنه تا اعصابمو خورد کنه. داد می‌زنه تا یه چیزی بگم. فقط می‌خواد یه چیزی بگم. ولی چی بگم؟ اون می‌تونه تا صبح داد بزنه ولی من چیزی نمی‌گم. چی بگم آخه؟ بگم از خودمو خودتو هر بنی بشری که داره نفس می‌کشه متنفرم؟ نه. اینجوری نمیشه. هیچ جوری نمیشه.
لحظه‌ای ایستاد و به مبل خالی نگاه انداخت. دوباره به مسیر تکراری‌اش ادامه داد.
فکر می‌کنه اختلال روانی دارم. چند بار گفته. نه واضح، نمی‌خواد ناراحتم کنه. ناراحت نمی‌کنه. ناراحت نمی‌شم. احتمالا حق با اونه. حتما حق با اونه. ولی می‌دونی، دلم نمی‌خواد اختلال روانی نداشته باشم. یعنی باهاش اوکیم. با این اوکیم که به محض اینکه دعوا می‌شه می‌کشم کنار و برام مهم نیست اون مسئله چقدر ابتداییه. اصلا برام مهم نیست اگه تنها باشم. اصلا برام مهم نیست اگه بخاطر یه چیز کوچیک نتونم با کسی کنار بیام. من کلا نمی‌تونم با کسی کنار بیام. می‌خواد سعی کنه درستم کنه. مهم نیست. واقعا مهم نیست چقدر این جمله احمقانه و بد بنظر می‌رسه با این مشکلی ندارم. شایدم دارم. فقط هنوز نفهمیدم.
رو به روی مبل می‌استد و مستقیم به آن نگاه می‌کند.
می‌تونستم اینا رو در قالب 145 تا پیام، یا بیشتر، بهش بگم. ولی نه. نمی‌خوام. چون گفتن اونجوری اینا مثل این می‌مونه که این جای خالی لعنتی پر شده باشه. اصلا از اون حس خوشم نمیاد اصلا دلم نمی‌خواد حضور کسی رو توی این اتاق حس کنم. ازش متنفر. از اینکه بدونم یکی اینجاست یا اینجا بوده متنفرم. نمی‌خوام هرگز کسی اینجا باشه. نمیخوام.
کلمه آخر را با داد گفت.
از تک تک روابط از هر نوعی متنفرم. چون زود گذرن. می‌گه نباید بخاطر یه اشتباه همه چیو خراب کنی ولی واقعا نباید؟ اول و آخرش که همه میرن بحث فقط زمانه بحث فقط اینه که بذاری چقدر از یه نفر ضربه بخوری قبل از رفتنش. من ترجیح می‌دم سر همون ضربه‌ی اول، هر چقدر کوچیک، بره. بنظرم بهتره. میگه اشتباه می‌کنم. شاید راست میگه ولی مهم نیست. کی اهمیت میده کی اشتباه می‌کنه و کی راست میگه؟ اصلا کی گفته راست و دروغ بودن یه چیز معیار خواستن و انجام دادنشه؟ من دلم اینو می‌خواد پس انجامش می‌دم. این جمله یه جوری شد ولی مهم نیست. هیچی مهم نیست و کاش منم هیچ وقت مهم نباشم. صفر و صدی بودن خیلی خوبه. خیلی خوبه که یا هیچ کس بهت توجه نکنه یا همه بهت توجه کنن. وسطاش اصلا خوب نیست. من توجه نکردنو بیشتر می‌پسندم. آدم راحت‌تره. بی‌دغدغه تره. بدم میاد وقتی دارم یه چیزیو دوباره تکرار می‌کنم ولی نیاز داشتم تکرارش کنم. دلم براش تنگ شده. دلم برای بی‌دغدغه بودن تنگ شده. به همه چی داره گند می‌خوره.
همان طور که به مبل نگاه می‌کرد لبخند زد. این بار لبخندش از آن لبخند‌های عصبی‌ نبود.
ولی بیا به بخش خوب ماجرا نگاه کنیم! آهنگ قشنگیه. چندمین باره که گوشش میدم؟ از سیو دو به بعد شمارش از دستم در رفت. نزدیک چل، پنجاه باری میشه ولی هنوز زیبایی خودشو از دست نداده. میشه اینو یه چیز خوب حساب کرد.

اینو دوست دارم. واقعا قشنگه.
اینو دوست دارم. واقعا قشنگه.