واقعیت وجود بی حسی

بی حسی خالصی تمام وجودش را فرا گرفته بود.
انگار حتی اگر همین الان به او میگفتند تمام خانواده اش بعد از یک تصادف سر از ته رودخانه در آورده اند، چهره اش تغییری نمیکرد.
حتی پلکش هم نمی پرید.
شاید زمانی، هر کلمه در دلش غوغا راه می انداخت اما الان یک " هیچ اهمیتی نمیدهم" خاصی از عمق وجودش بیرون آمده بود که تاثیرش در صورتش هم آشکار بود.
خیلی چیز ها را گذراند تا به این برسد.
تبدیل شده بود به دختری که میداند.
تبدیل شده بود به سکوت انزجار انگیزی که هیچ کس ترجمه اش نمیکند.
دیرتر از آنچه که باید به این استدلال رسیده بود که واقعیت گرایی یک فلسفه ی پوچ ناخالص بود که حتی تئوری آن هم به اندازه ای مضحک و خنده دار بود که افراد زیادی به آن باور داشتند در حالی که وجود خارجی آن قابل درک نبود و هیچ حقیقت اثبات شده ای راجب آن وجود نداشت.
میگفتند این واقعیت ندارد اما واقعیت چیست؟ یه اصطلاح من در آوردی که احتمالا یک نویسنده با بلاک ذهنی ساخته بود.
دختر آرام روی چمن های خیس دراز کشیده بود و به آسمان پرستاره نگاه می کرد.
اینکه چطور آنچنین در سکوت بودند. گویی قرارداد ناگفته ای وجود داشت تا بی صدایی، سوختن را درخشیدن تلقی کند...



پ.ن: من واقعا سعی میکنم هر هفته یک پست بزارم ولی با اینکه پست آماده دارم ولی تنبلیم میشه که واسشون عکس پیدا کنم یا نقل قول درست براشون بزارم، یا هم یادم میره کلا خیلی سخته :| (ولی من سعی میکنم)
پ.ن2: پست مورد علاقه اتون بین پستای من کدومه؟


sometimes i get so tired that i can't feel the edges anymore
it's like melting
but not in the good way

بعضی وقتا اونقدر خسته میشم که دیگه نمیتونم لبه ها رو حس کنم
شبیه ذوب شدنه
ولی نه به روش خوبش

The End of the F***ing World