دلتنگی

شاید هیچوقت فکرشم نمیکردم که انقد دلم برای همچی تنگ بشه...

راستش همیشه خدا غرمیزدم که چرا دانشگاه کوفتی تموم نمیشه اما امروز که تسویه حساب کردم ته دلم لرزید...

باخودم گفتم اینهمه درس خوندی که بشی بیهوشی؟همین؟

انگار منو ارضا نمیکنه یاشاید هیچکس رو اونچیزی که داره ارضا نکنه...

راستش دلم بیشتر برای شیطنتام تودانشگاه تنگ شد...موقع هاییکه انقد شنگول بودم وهیچکس جلو دارم نبود البته هنوزم اونجوریم اما الآن دربرابر تک تک کارام خودمو مسئول میدونم..

راستش دیگه نمیخوام مثل قبلنا به همین راحتیا دل بدم و عاشق بشم یا حتی دیگه دلم نمیخواد مثل قبلنا راحت ازکسی خوشم بیاد....


زندگی بعداز فارغ التحصیلی انگار سخت تره همه یه جوردیگه نگات میکنن هرچند که خودتم اینو فهمیدی که باید دست بجنبونی برای زندگی ایکه قراره بشی ستون خونش...

من سرکار رفتنو دوس دارم اما راستش دوس ندارم به عنوان نون آور خونه تلقی بشم...من صرفا واسه حال خوب خودم کارمیکنم واگه روزی اون کار حالمو خوب نکنه با کمال میل رهاش میکنم...

نمیذارم زندگی بهم سخت بگذره اصلا براهمینکه تودانشگاه هیچکس به دید یه دانشجو فقط به من نگاه نمیکردچون من هم درس میخوندم هم خیلی کارای دیگه میکردم تاحال دلم خوب باشه....

دلم برای روزای دانشگاه وحتی شباش تنگ میشه اما راستش هیچوقت دیگه دلم نمیخواد به عقب برگردم به هیچ عنوان وفقط دلم میخواد برم جلو ببینم خدا چی برام آماده کرده...من منتظر اتفاقای بزرگم هرچند اتفاق بزرگ در دل اتفاقای کوچیکه...