۲۰ دقیقه...
روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟
گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم...
از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم.
?شادی روح شهید فاتحه و صلوات?
مطلبی دیگر از این انتشارات
#چالش-سرگرمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنچه گرباچف خواند،نامه ای به همه اعصار بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
طنز جبهه ?