مهمان ویژه امروز: کمیک استریپ

هه هه هه هه!

بله...! امروز در خدمت یک فرد خوش خنده هستیم...

هه هه... ها ها ها ها...


بله، قهقهه می‌فرمایند! ایشان کمیک استریپ هستند و امروز آمده‌اند تا بیشتر با کمالاتشان آشنا شویم! بفرمایید جناب کمیک استریپ...

بگذارید اول کمی دماغم را بخارانم! این قرمزی دماغ به خاطر حساسیت یا سرما خوردگی نیست، مدتی زیر دست رودولف بودم که این بلا سرم آمد!

رودولف... گوزن مشهور دماغ قرمزی؟

رودولف تاپفر! پدر کمیک استریپ! ولی شک نکنید که کنایه دماغ قرمزم به همان گوزن برمی‌گردد... شما کارتونیست‌ها را نمی‌شناسید! آن‌ها تا کاری نکنند کل دنیا به من بخندد، دست بردار نیستند! یکبار دماغم را بزرگ می‌کشند، یکبار چشمان تا به تا دارم! اگر هم قیافه درستی داشته باشم آنقدر داستان‌های خنده دار برایم می‌نویسند که هر بار احساس می‌کنم درصد خنگی‌ام بیشتر شده است... هه هه هه!

نه! اختیار دارید! شما تقریباً به اندازه مهمان قبلی ما سن دارید!

حالا واقعاً ناراحت شدم! مرا با آن کمیک بوک پیر مقایسه نکنید، من سنی ندارم! آخرِ آخرِ قرن نوزدهم به دنیا آمده‌ام. تازه من بچه ژیگول آمریکایم! فقط وقتی نوزاد بودم یکم زردی داشتم، برای همین سری اول که روانه بازار شدم به من «بچه زرد» می‌گفتند! اما بعد از آن ویلیام هیث مرا به تپه‌های سرسبز اسکاتلند دعوت کرد و باعث شد حالم حسابی جا بیاید! هرچند بین خودمان باشد، با اوضاع سیاسی‌ و اجتماعی که در داستان «شیشه‌های گلاسکو» می‌گذشت، خیلی وقت گشت و گذار برایم نمی‌ماند! کمی بعد هم ویلهلم بوش مرا به آلمان کشاند و میان قافیه‌ها گیر انداخت. از حق هم نگذریم مکس و موریتز طرافداران زیادی داشتند.

شما آلبومی ندارید که به ما نشان دهید؟

نه آلبوم ندارم، اما یک قابلیت خاص دارم؛ نام هر کمیک استریپی را بگویید می‌توانم به آن تبدیل شوم.

چقدر جالب! پس الآن آماده‌اید تا تغییر شکل دهید؟

من آماده به دنیا آمده‌ام!

کالوین و هابز...

خیلی ممنون که همین اول کار مرا تبدیل به یک بچه شش ساله با ببر عروسکی‌اش کردی! راستش را بخواهی وقتی کالوین و هابز باشم، هیچ اتفاقی نیست که شما را به خنده نیندازد.

حالا گارفیلد!

چه چیز اینکه یک گربه چاقِ تنبل روزمرگیش رو به اشتراک می‌گذارد، جذاب است؟! هیچ وقت درک نکردم شما چرا مزاحم استراحتم می‌شوید؟! تازه نمی‌گذارید با خیال راحت خُر خُر کنم! اصلاً این پتوی من کجاست...

باید یک کاری کنم، دارد می‌رود... بادام زمینی‌ها!

آخیش! چارلی براون و داستان‌هایش با اسنوپی! من حدوداً پنجاه سال موهایم را در داستان بادام زمینی‌ها سفید کرده‌ام. اما از حق نگذریم آنقدر که اسنوپی مرا در این داستان‌ها سرکار گذاشته، هیچ کس دیگری اینکار را با من نکرده... مدام می‌گفت یک سگ حرف نمی‌زند اما هر چه دل تنگش می‌خواست...

ببخشید وسط حرفتان می‌پرم... نیت بزرگ!

چشمانم دارد از شدت شرارت می‌سوزد. من همیشه نقشه‌ای برای شیطنت دارم. اصلاً نیت بودن یعنی اینکه آتش بسوزانی! حالا بگذار ببینم آن جعبه تی ان تی را کجا گذاشتم...!

خدا رحم کند! Pearls Before Swine!

چی شد انگلیسی شدی؟!

هول شدم!

عیب ندارد! موش و خوک و بز و تمساح و...! باغ وحشی‌ام برای خودم! اما شاید باورت نشود، در این داستان همانطور که می‌توانم مانند موش باهوش، بد ذات و زرنگ باشم، مثل خوک، کم هوش، خوش بین و مهربان هستم. جناب هنرمند هم سعی کرده تا جایی که می‌تواند سوراخ دماغ‌ها را شبیه غار بکشد! احتمالاً قصد داشته کاراکترها با یک نفس همدیگر را بالا بکشند! چه عجیب! من خیلی وقت است متوجه این گل نشدم بگذار ببینم چه عطری دارد...

هــَ... هــَ... هــَ... هچَه!

انگار به تنظیمات کارخانه برگشتم! کمیک استریپ در خدمت شماست!

چقدر خوب! نگرانتان بودیم! ممنون از اینکه به چند کمیک استریپ مشهور تبدیل شدید. حرف آخری ندارید؟

ممنون از شما که نگذاشتید این استعدادهای درخشان هدر بروند! یادتان باشد من نوار کوتاهی از داستانم، اما خلاقیت کارتونیست‌ها از منِ کوچک یک دنیای بزرگ و موفق می‌سازد. خلاصه به قول شما ایرانی‌ها، «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!»


هرکس می‌تواند به اندازه‌ای که فکر می‌کند، بزرگ شود.

بعد از این جمله عمیق شما را به خدا می‌سپارم!

فاطمه شهاب‌الدین