مایندستتو درست کن ! :|

از خواب بیدار شدم تپش قلبم شروع شد از ترس عرق کرده بودم مغزم دوباره به هم ریخت ... ذهنم شروع کرد به بازجوییم ... میخوای ادامه بدی؟ چرا شروعش کردی؟ شاید تقصیره خودته مایندستتو درست کن ... حالا میخوای چی کار کنی؟ ...

رفتم تو اتاقم، نشستم پشت سیستم الان کدشو میزنم بزار ویدیو و کد های قبلی رو مرور کنم ... هر تیکه از کد بقیه ی بچه ها انگار داشت سرم داد میزد ... سرم درد گرفت و بغض گلومو گرفت ... ساعتم شروع کرد به زنگ زدن وقتی خاموشش کردم چشمم افتاد به برچسبش، برچسبی که هنوز از دبیرستان هنوز روش مونده بود (بیدار شو مگر نه بی چاره ای ...) .

یاد شبایی افتادم که از ترس بیدار بودم و تکلیفامو مینوشتم با خودم میگفتم وقتی برم دانشگاه دیگه اینجوری زندگی نمیکنم اما هنوزم همون آدمم آره یه بخشی از هر مایندستی تقصیر خود آدمه ...

دیگه نمیشد ازش فرار کرد باید جواب سوالای ذهنمو میدادم ... چرا شروعش کردی؟ فقط میخواستم مثل بقیه ی بچه ها یه کاری داشته باشم که براش بجنگم، ترسیدم ... ترسیدم از اینکه هیچوقت نتونم عادی باشم، اکثر آدمای دورم یه چیزی دارن تو زندگیشون که براش تلاش میکنن که بهشون حس مفید بودن میده ولی من چی؟ از موقعی که خواستم مسیر زندگی خودمو داشته باشم همه چی عوض شد انگار دیگه برده ی چیزی نبودم و از کسی حساب نمیبردم اما وقتی یه عمر گذاشتی بقیه برات تصمیم بگیرن و جامعه مسیرتو تعیین کنه خب منطقیه که بلد نباشی مسیر خودتو بری ... راه پسی ندارم اما اما حس میکنم اگه یکم شجاع باشم میتونم بلند شم و راه پیش رومو ادامه بدم ... اما دیگه نمیخوام بترسم به قول یکی از دوستام اگه بترسی نه باد کولر حال میده نه بوی پوشالش ...

حالا میخوای چیکار کنی؟ به نظرت میگن جا زدی؟ پلنت چیه؟ اگه دوباره خواستی بری سر کار چطور متفاوت عمل میکنی؟ مگه نگفتی اگه یه فرصت دیگه مثل المپیاد داشته باشی دیگه مثل قبل عمل نمیکنی اینم که شد همون؟!

میخوام تلاش کنم برای چیزایی که از ته ته دلم دوستشون دارم میخوام کنار خانواده ام و دوستام و خدا باشم همیشه کنارشون باشم و بزارم کنارم باشن ... میخوام برم بدو ام میخوام دوره هایی که دوستشون داشتم رو ادامه بدم میخوام درس بخونم میخوام آهنگ بزارم باهاش مثل دیوونه ها بخونم و برقصم من فقط میخوام که دوباره خودم باشم همونی که قبل امتحان رمان میخوند همونی که تنها می رفت رویداد شرکت میکرد و با آدمایی که نمیشناخت جوری حرف میزد انگار یه عمره میشناستشون همونی که یه شبه درسا رو جمع میکرد همونی که تفریحی میرفت سوال از کوئرا حل میکرد ... میدونم اگه مسیر جامعه رو ادامه میدادیم احتمالا زندگی آسون تر بود میرفتیم شریف، استادا درس میدادن و ما با درسا حال می کردیم و میگفتیم طرف چقدر آدم حسابیه کلی درس میخوندیم و تلاش میکردیم (و کلی دهنمون سرویس میشد) بعدش هم یه کاری پیدا میکردیم که توش خوب بودیم و یا توی ایران یه زندگی اوکی ای داشتیم یا میرفتیم خارج اما همیشه این ذهنیت رو داشتیم که آدمای بهتر از من هم هستن چون توی شریف فهمیده بودیم که خاص نیستیم و خودمونو مقایسه میکردیم و تا آخر عمر برامون سوال بود که چی میشد اگه خودم بودم و اجازه نمیدادم مدرسه و دانشگاه و کار منو تبدیل بکنن به آدمی که هستم ... چی میشد اگه مسیر خودمو میرفتم ... حسرت یک عمر زندگی نزیسته رو داشتن خیلی بده و این که اینجوری خودتو فدا کنی تف کردنه به ذات خودتت ...

از اونجایی که الان ساعت سه صبحه و دارم این متن رو مینویسم که به کیه میخوام یه چند تا جمله بگم به خودم ...

مهم نیست که بری و یه مدت نیای مهم اینه که برگردی ... مهم نیست که به کجا برسی مهم اینه که معرفت مسیر رو دریابی ... و اینکه در یه زمان فقط میتونی یه دغدغه داشته باشی مگر نه مخت رد میده ...

love you all thanks for reading this feel free to leave comments. :)

اگه خواستید تو کامنت ها یکم از تجربه های خودتون بگید که اگه آدمایی مثل من هستن بدونن تنها نیستیم.