یه دانشجوی روانشناسی که سعی میکنه هر روز یاد بگیره و رشد کنه
۳ واقعیتی که دیگران آنها را از شما پنهان میکنند
بدون معطلی میخواهم بروم سر اصل مطلب. هیچ زمانی برای تلف کردن باقی نمانده، وقتی در مورد واقعیت صحبت میکنیم بحث جای شوخی و سادهانگاری ندارد. در این مقاله خبری از امید نیست. قرار نیست از روزهای آفتابی و درخشش شبنمهای نشسته بر روی برگها بگوییم. میخواهیم به دل ناامیدی بزنیم چرا که در ناامیدی بسی امید است.
قرار است به سه واقعیتی اشاره کنم که دیگران آنها را از شما پنهان میکنند اما امروز من این روند را از بین برده و با کمال میل آنها را در اختیارتان قرار خواهم داد. بعد از خواندن این مقاله دیگر آن فرد سابق نخواهید بود چون مواجه شدن با واقعیت مثل مواجه شدن با طوفان است پس اگر بعد خواندن این مقاله خود را نشناختید تعجب نکنید.
- واقعیت اول: باید وحشت کنیم
اگر روزهایی در زندگیتان وجود دارند که چیزی نمیبینید و تاریکی احاطهتان کرده، بدانید وحشت کردهاید و این یک واقعیت است. بارها این حس را تجربه کردهام اما ماههای اخیر دیگر روزی نبوده که صبح به هنگام برخاستن از خواب حالتی عادی و طبیعی داشته باشم. هر روز با وحشت از دست دادن چیزهایی که دوست دارم از خواب برمیخیزم و تا شب که دوباره به رختخواب بازمیگردم آن را با خود حمل میکنم.
گاهی دوست دارم به خواب بروم و هرگز بیدار نشوم. جسمی که دارم ظرفیت تحمل دردهایی که وحشتهایم بر من تحمیل میکنند را ندارد، مثل کاسهی کوچکی که نمیتواند تمام آب یک دریا را در خود جای دهد. روزهای ابتدایی این وحشت را فقط میتوانستم با گریه و زاریهای شبانهام تحمل کنم، با رویی خندان کنار دیگران مینشستم و به هنگام شب هایهای میگریستم.
هیچوقت آن شب را فراموش نمیکنم. همین چند روز گذشته بود که بعد از خوردن شام، وحشت با شدتی بیشتر بر وجودم چنگ میانداخت و من مذبوحانه تقلا میکردم تا اشکهایم مقابل اعضای خانواده سرازیر نشود. طاقت نیاوردم و دواندوان از پلهها بالا رفتم. مایه خشنودی است که خانهمان پشتبام دارد. در را باز کردم و بغضم ترکید. خسته شده بودم. حتی همین حالا هم خستهام و وحشت در وجودم میلولد.
میدانید تفاوت این حس با سایر حسها در آنست که هیچوقت عادی نمیشود. هر لحظه بدتر از لحظه قبل و هر روز بدتر از روز قبل. ممکن است از من بپرسید که دلیل وحشتهایت چیست؛ من به شما صادقانه پاسخ خواهم داد چرا که چیزی برای پنهان کردن ندارم.
من وحشت کردهام چرا که زندگی اینبار دست روی چیزهایی گذاشته که تکههایی از من را تشکیل میدهند. یک پازل را در نظر بگیرید و آنگاه تکهای کلیدی از آن را بردارید، زشت نمیشود؟
آری اینبار زندگی دست گذاشته بر روی شریک عاطفیام؛ کسی که مدت طولانی برای یافتنش تقلا کردم و حال زندگی با بیرحمی میخواهد او را از من بستاند چرا که شرایط بگونهای است که نمیتوان حداقلیهای زندگی را فراهم کرد یا به عبارتی دیگر حداقلیها برایمان تبدیل به آرزو شده است.
پس اشکال ندارد اگر وحشت کنید چرا که وحشت واقعیتی است که این روزها همه با آن مواجه میشویم. وحشت را شاید بتوانید از خودتان دور کنید ولی نمیتوانید آن را از بین ببرید. هر بار که آن را از خود دور میکنید، بار دیگر قویتر از قبل به سراغتان میآید.
شاید برایتان مفید باشد:(لیست بحران)
- واقعیت دوم: تقصیر تو نیست ولی مسئولیت آن بر عهده توست
این جمله را اولین بار در کتاب همه چیز به فنا رفته از مارک منسون خواندم. بالافاصله لیستی بلندبالا از تمامی رخدادهایی که بر سرم آمده بود نوشتم و در موردشان فکر کردم. دریافتم که بسیاری از آنها به خصوص مواردی که بدترین ضربه را بر من وارد کرده بودند از آن قبیل رخدادهایی بودند که هیچ نقشی در کنترل آنها نداشتم.
نمونهی این رخدادها فراوان است در ادامه چند مورد را برایتان ذکر میکنم:
تقصیر شما نیست که به دنیا آمدهاید ولی شرایط سروکله زدن با آن بر عهده شماست. اگر ما روزی که به دنیا آمدیم موجودیتی آگاهانه داشتیم، هرگز دوام آوردن را انتخاب نمیکردیم یا دستکم بسیاری از ما زندگی را انتخاب نمیکردیم ولی به هر حال تقصیر شما نیست اما متأسفانه مسئول هستیم.
تقصیر شما نیست که در بهترین دوران زندگیتان مجبورید با چالشهایی مثل تحریم، ناکامی در رسیدن به خواستههایتان مواجه شوید ولی مسئولیت آن بر عهده شماست.
یا تقصیر شما نیست که معلولیتی جسمی دارید اما مسئولیت سروکله زدن با آن بر عهده خودتان است.
هر قدر که داد و فریاد کنید فایده ندارد چرا که تقصیر ما نیست ولی مسئولیت سروکله زدن با آن برعهده ماست. توصیه میکنم انرژی که برای داد زدن هزینه میکنید را بر مواردی متمرکز کنید که میتوانید کنترلشان کنید.
شاید برایتان مفید باشد:(مسئولیت اجباری)
- واقعیت سوم: چیزی به نام قسمت و تقدیر وجود ندارد
حتمن شما هم از پدرو مادرتان بارها این جملهها را شنیدهاید:
قسمتت بود حتمن نصیبت میشد
خدا خیرت رو خواسته
حتمن خیریتی توش بوده که نشده
مذخرف است چرا که خدا شما را با اختیار آفریده، به همین خاطر هرگز کاری نمیکند که اختیار شما زیر سؤال برود. بله میدانم که در برخی موارد جبر حکمفرمایی میکند اما در بسیاری موارد این چنینی که برایتان ذکر کردم خدا اختیار را به خودتان واگذار کرده و شما مسئول انتخابهای خودتان هستید.
وقتی که در یک مسیر شکست میخوریم، تعدادی بلندگوی همیشه حاضر در صحنه هستند که به ما یادآوری میکنند:
حتمن قسمتت نیست که اینطوری سنگ جلو پات میفته
این مذخرفات را دور بریزید. از دورانی که فلسفه خواندم یک جمله را خوب به خاطر دارم و آن اینکه اگر قرار بود جبری در کار باشد، پاداش دادن بیفایده میشد.
لب کلام اینست که با تلاش میکنید و به آنچه میخواهید میرسید یا اینکه از دست میدهید. بله، میتوانید در مسیر خود از خدا یاری بخواهید ولی خدا قرار نیست برای شما انتخاب کند. برای کسانی که تسلیم شدهاند، پذیرفتن شکست بسیار دشوار است به همین خاطر آن را به گردن قسمت و تقدیر میاندازند.
- با واقعیتها چکار کنیم؟
ما چارهای جز پذیرفتن واقعیت نداریم. همیشه فکر میکردم که اگر مقابل واقعیتها سرخم کنم و آنها را بپذیرم یعنی تسلیم شدهام اما اکنون دریافتهام که پذیرفتن به معنای تسلیم شدن نیست بلکه ما میخواهیم باری را از روی دوش خود برداریم و سبکتر حرکت کنیم.
واقعیتها فراوانند به هیمن خاطر نمیتوانم قول دهم که تعدادشان بیشتر نمیشود. روزی دوباره بازمیگردم و واقعیتی دیگر به این لیست میافزایم.
شاید برایتان مفید باشد:(چگونه تصمیم بگیریم؟)
سایر مقالات و پادکستهای من را میتوانید در وبسایت شخصیام ببینید:
hadighorbany.ir
مطلبی دیگر از این انتشارات
به عقب نگاه کن، تو تنها نبودی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
رهایی از مرض بیش فکری: قسمت دوم (چگونه به دل کار بزنیم!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
افکارم بعد از کنکور...