بایدها و نبایدها در تربیت کودک

عمل اخلاقی به‌جای توصیه به عمل اخلاقی

اولین نکته‌ در بهبود وضع نوباوگان هر خانواده و طبعاً بهبود جامعه‌ای که آنان در آینده خواهند ساخت این است که در خانواده آنچه پدر و مادر می‌کنند مؤثر است، نه آنچه می‌گویند. این نکته بسیار مهم است. هیچ کودکی به آنچه پدر و مادر به او توصیه می‌کنند عمل نمی‌کند؛ بلکه آنچه را از پدر و مادر دیده است با دخل و تصرفاتی بعدها بازتولید می‌کند. پدران و مادران باید به‌جای اینکه توصیه به اخلاقی زیستن بکنند، اخلاقی زندگی کنند. فرزندان اخلاقی زندگی کردن را از اخلاقی زندگی کردن پدر و مادر می‌آموزند نه از زندگی کردن فارغ از اخلاق و در برهه‌هایی از شبانه‌روز بر منبر موعظه رفتن پدر و مادر. از قول پیامبر اسلام نقل شده است که «... بخیر السنتکم کیف اعمالکم». این سخن حتی اگر از پیامبر اسلام هم نباشد پذیرفتنی است. به تعبیر یکی از مبلغان مسیحی در قرن بیستم، ما نباید عیسی بودن را موعظه کنیم، باید عیسی باشیم. فرق بسیاری است میان موعظه کردن به عیسی بودن و عیسی بودن؛ بنابراین نکتۀ اول این است: عمل اخلاقی به‌جای توصیه به عمل اخلاقی؛ زیست اخلاقی به‌جای دعوت به زیست اخلاقی.

تکیه بر حافظه نه محفوظات

یکی از بزرگ‌ترین نقص‌های نهاد آموزش‌وپرورش، البته نه‌تنها وزارت آموزش‌وپرورش، بلکه وزارت علوم و آموزش عالی، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، رسانه‌های جمعی، رادیو، تلویزیون، مطبوعات، سخنرانان، خطبا، ائمۀ جمعه و جماعت و همۀ کسانی که آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته تأثیر تعلیمی و تربیتی بر مخاطبان خودشان می‌گذارند این است که در این نهادها به فهم توجه نمی‌کنیم و به‌جای آن به حافظه متکی هستیم. گمان می‌کنیم آنچه شخصیت و منش مخاطبان ما را می‌سازد افزوده شدن یک سلسله فقرات عقیدتی یا معرفتی به مجموعۀ معارف و عقاید قبلی فرد است. ما در واقع ذهن شخص را از عقاید و معارف جدید برف‌انبار می‌کنیم. گمان می‌کنیم آنچه مخاطب ما ندارد مواردی است که فقط از طریق انتقال آن‌ها به حافظۀ او می‌توانیم آن‌ها را به او بیاموزیم؛ اما آنچه مهم است فهم است. اگر کسی امری را فهم و هضم کرد و آن امر جذب وجود او شد، هر نوع فداکاری و ازخودگذشتگی برای محقق کردن آن خواهد کرد. ما تا چیزی را با گوشت و پوست و استخوانمان فهم نکنیم، برای محقق کردن آن هیچ نوع سرمایه‌گذاری نمی‌کنیم؛ یعنی نه وقت و عمر، نه نیرو و استعدادهای درونی و نه فرصت‌های بیرونی، هیچ‌کدام را صرف نمی‌کنیم، مگر اینکه با تمام وجود ضرورت آن را فهم کنیم. مثال: زنان کشور ما این نکته را فهم کرده‌اند که باید در پوشش خودشان آزاد باشند و چون فهم کرده‌اند با اینکه 39 سال است با انواع و اقسام فشارها مواجه‌اند، هنوز مقاومت می‌کنند و نه فقط عقب‌نشینی نکرده‌اند؛ بلکه به گمان من چندین قدم نسبت‌به سال‌های 60 و 61 پیش رفته‌اند. اما همین زنان و ما مردها آزادی مطبوعات را فهم نکردیم؛ بنابراین وقتی بی هیچ حساب و کتابی مطبوعات ما را بستند، هیچ مقاومتی نشان ندادیم؛ چون آزادی مطبوعات در حافظۀ ما رکنِ چهارم یک حکومت دموکراتیک بود و هنوز در وجود ما هضم و جذب نشده بود و اگر شده بود، همان‌قدر که ضرورت آزادی پوشش را ادراک می‌کردیم، ضرورت آزادی مطبوعات را نیز ادراک می‌کردیم و به همان درجه حاضر بودیم برای آن ازخودگذشتگی و فداکاری کنیم.

پدران و مادران و مربیان و معلمان به‌جای اینکه دائماً نکات جدید به ذهن کودک القا کنند باید از کمیت مطالب بکاهند و بر کیفیت هضم و جذب مطالب در مخاطب پا بفشارند. اگر به‌جای آموختن ده نکته، یک نکته به او بیاموزیم، چنان‌که با تمامِ وجود آن را تصدیق کند، گمان می‌کنم به آن مطلب همیشه التزام خواهد داشت. اما این کار را نمی‌کنیم. فقط به بچه می‌گوییم این کار را باید کرد و این کار را نباید کرد و برای هیچ‌کدام از این بایدها و نبایدها دلیل نمی‌آوریم و نمی‌گوییم چه کسانی این را گفته‌اند و چه کسانی با آن‌ها مخالفت کرده‌اند و چرا.

استدلال، نه تقلید

نکتۀ دیگر این است که ما باید نوباوگان، دانش‌آموزان و دانشجویان را اهل استدلال بار بیاوریم نه اهل تقلید و تعقد. این هم خطر بزرگی است که نوباوگان ما را از مسیر درست دور می‌کند. فرزند من باید ببیند که پدر و مادر او فقط وقتی سخنی می‌گویند، در برابر مطالبۀ دلیل نیز حرفی برای گفتن دارند. اینکه پدر و مادر به فرزند چنین القا کنند که این کار را بکن، چون منِ پدر یا مادر این را می‌گویم، در واقع اساس نوعی از القای اندیشه است که از آن به «تعقد» یاد می‌کنیم. تعقد یعنی «الف» «ب» است، چون فلان شخص این را گفته است. این شخص یا پدر من است یا مادر، معلم، مربی و استاد من، یا رئیس دین، مکتب یا مشرب من یا ... . باید همیشه آماده باشیم که اگر فرزندمان پرسید چرا «الف» «ب» است، بتوانیم بگوییم «الف» «ج» است و «ج» «ب» است؛ پس «الف» «ب» است. پس اگر دو گزارۀ «الف» «ج» است و «ج» «ب» است را در اختیار نداریم، نباید به بچه‌مان بگوییم «الف» «ب» است. اگر آمادگی کامل برای یک سیر استدلالی نداریم، نباید سخنی را به کودک القا کنیم. این القا چون دلیل ندارد به کُنه او نفوذ نخواهد کرد. علاوه بر این، از همان ابتدا به بچه یاد می‌دهد که قدرت، حق می‌آورد. قدرت پدر حق «الف» «ب» است می‌آورد. کودک نباید هیچ‌گاه برای قدرت حق قائل شود، برای اینکه شخص چون قدرت پدری و قدرت مادری و قدرت معلمی و قدرت مربی بودن و قدرت رئیس‌جمهوری دارد، پس حق سخن گفتن دارد. حق سخن گفتن فقط از آن کسانی است که برای سخن خود اقامۀ دلیل می‌کنند. اگر کسی سخنی می‌گوید و از مخاطب پذیرش نمی‌خواهد، اگر دلیل هم نداشته باشد بلااشکال است. من خواب دیشبم را برای شما نقل می‌کنم و هیچ پذیرشی از شما نمی‌خواهم، اما به‌محض اینکه مطالبۀ پذیرش کردم، شما باید از من اثبات بخواهید. نه‌تنها حق اخلاقی ما، بلکه وظیفۀ اخلاقی ما این است که اگر کسی از ما مطالبۀ قبول کرد، ما از او مطالبۀ دلیل کنیم. همۀ کسانی که گمان می‌کنند به‌سبب اینکه سمت خاصی دارند، حق دارند اظهارنظر کنند و از دیگران هم مطالبۀ قبول می‌کنند، می‌خواهند سخن را رد کنند و معتقد شوند قدرت گویندۀ سخن جای دلیل صدق سخن را می‌گیرد؛ یعنی قدرت گویندۀ سخن می‌تواند کمبود دلیل را جبران کند. ما این رفتار را در سنین کم به کودک آموخته‌ایم. به او گفته‌ایم باید قبول کنی «الف» «ب» است، چون پدر می‌گوید. بعدها هم می‌گویند باید قبول کنی «الف» «ب» است، چون وزیر می‌گوید. راه بازتولید استبداد از وقتی باز می‌شود که من اولین سخن بلادلیل را به فرزندم بگویم؛ زیرا قدرت پدر و مادر قابل تعویض با قدرت رئیس اداره و وزیر و رئیس‌جمهور و قدرت رهبر کشور است. باید روز اول به فرزندم بگویم از من و مادرت هم هیچ سخنی را بلادلیل قبول نکن. من و مادرت یا سکوت ‌می‌کنیم یا اگر سخنی گفتیم، تو حق بلکه وظیفه داری از ما مطالبۀ دلیل کنی. اگر دلیل ما قانع‌کننده بود، التزام نظری و عملی به آن پیدا می‌کنی و اگر دلیل قانع‌کننده نبود، گویی سخنی نگفته‌ایم و تو همچنان به راه خودت می‌رو. هرگز بچه‌ای که پدر و مادرش به این روش عمل کرده باشند، بیرون از خانه حرف زور کسی را نمی‌پذیرد، به‌صرف اینکه او قدرتمند است. در غیر این صورت، در آینده قدرت پدر را با قدرت رئیسش معاوضه می‌کند و می‌گوید چون باید سخن پدرم را به‌دلیل قدرتمند بودن می‌پذیرفتم، باید سخن رئیسم را هم به‌دلیل قدرتمند بودن بپذیرم.

ذهن مقدم بر رفتار

نکتۀ بعدی این است که در تربیت فرزند همیشه باید به این نکته توجه کنیم که اول باید ذهن دگرگون شود و بعد رفتار، نه اینکه اول رفتار را دگرگون کنیم و بعد ذهن را. وقتی می‌خواهیم به فرزندمان روش زندگی کردن را یاد بدهیم یک سلسله اعمال جوارحی را به او القا می‌کنیم. اعمال جوارحی به گفتۀ قدما یعنی اعمالی که با اعضای بدن صورت می‌گیرد. مثلاً می‌گوییم باید راست گفت، اینجا باید سکوت کرد، اینجا باید لبخند زد و... . همۀ آنچه ما به فرزندمان می‌آموزیم رفتار است و رفتار یعنی مجموعۀ گفتار و کردار که هر دو مربوط به ظاهر و بیرونِ ماست. بنابراین بچه به این استنباط می‌رسد که اگر رفتار بیرونیِ او طبق ملاک‌ها و معیارهای خاصی باشد، انسان بی‌نقصی خواهد بود. این یعنی آنچه در فرزند من مهم است رفتار بیرونی اوست، نه آنچه در ذهن و درون اوست. این تلقی نادرست نوعی ظاهرگرایی در همۀ ما ایجاد می‌کند؛ پس وقتی می‌خواهیم دربارۀ خوب بودن یا بد بودن و درست بودن یا درست نبودن شخصی خاص داوری کنیم، معمولاً به چند رفتار بیرونی او استناد می‌کنیم؛ اما باور فرزانگان، عارفان، بسیاری از بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب، بسیاری از فیلسوفان اخلاق در طول تاریخ و الآن جمع کثیری از روان شناسان تعلیم و تربیت درست برخلاف این است. البته این امر در طول تاریخ دربارۀ تمام فرزانگان و عارفان، بدون استثنا، و در باب بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب و فیلسوفان با درصد کمتری صادق بوده است. در روان‌شناسی امروزی باید به کودک القا کنید آنچه مهم است درون توست و باید باورهای صادق، احساسات و عواطف و هیجانات به‌جا و خواسته‌های معقول داشته باشی. تو در عالم درونت، به تعبیر امروزی در ذهنت، سه ساحت داری که باید قبل از هر چیز آن‌ها را اصلاح و مرمت کنی: یکی ساحت عقیدتی معرفتی، دیگری ساحت احساسی عاطفی هیجانی و سوم ساحت ارادی. البته مرمت کردن و اصلاح باورها به طریقی است؛ مرمت و اصلاح عواطف و احساسات و هیجانات به طریقی دیگر و مرمت و اصلاح خواسته‌ها نیز به طریقی دیگر. دربارۀ باورها فقط صدق اهمیت دارد و نه چیز دیگری. دربارۀ احساسات و هیجانات، به‌جا بودن اهمیت دارد و دربارۀ خواسته‌ها باید به معقول بودن و نامعقول بودن خواسته‌ها توجه کنم. چرا؟ لااقل از زمان تتنس و کانت1 به این سو ما این را می‌دانیم که شخصیت و منش هرکدام از ما دارای پنچ ساحت است. این پنچ ساحت شامل سه ساحت درونی‌اند و دو ساحت بیرونی. به سه ساحت درونی اشاره کردیم. ساحت عقیدتی معرفتی یعنی ساحت آنچه می‌دانیم یا نمی‌دانیم، آنچه باور داریم یا نداریم، آنچه به آن یقین یا شک و ظن داریم، آنچه بر اساس آن استدلال می‌کنیم، آنچه برآورد می‌کنیم و تخمین می‌زنیم و بسیاری از چیزهای دیگر. ساحت احساسی عاطفی هیجانی شامل عشق‌‌ها و نفرت‌ها، دوستی‌ها و دشمنی‌ها، آرامش و تشویش، شادی و اندوه، خوشنودی و ناخوشنودی، امید و ناامیدی و مجموعه‌ای نزدیک به صد احساس و عاطفۀ دیگر است که ما آدمیان داریم. ساحت ارادی ساحت خواسته‌هاست، یعنی آرزوها، آرمان‌ها، اهداف، انگیزه‌ها و خواسته‌های ما. دو ساحت بیرونی ما شامل گفتار و کردار می‌شود. ما از زمان کانت به این سو می‌دانیم که آنچه در دو ساحت بیرونی می‌گذرد کاملاً معلول آن چیزی است که در سه ساحت درون می‌گذرد. یعنی گفتار و کردار من کاملاً معلول سه ساحت درونی من است. در روان‌شناسی امروز این سه ساحت درونی را مجموعاً به ذهن و دو ساحت بیرونی را مجموعاً به رفتار تعبیر می‌کنند و از این جهت می‌گویند روان‌شناسی علم ذهن و رفتار است. از سه ساحت درونی نیز ساحت سوم، یعنی ساحت ارادی، معلول ساحت عقیدتی معرفتی و ساحت احساسی هیجانی عاطفی است؛ بنابراین اگر قرار است گفتار و کردار درست داشته باشیم باید خواسته‌های معقول داشته باشیم و اگر بناست خواسته‌ای معقول داشته باشیم، باید اول باورهای صادق و دوم احساسات و عواطف و هیجانات به‌جا داشته باشیم. ما در واقع از فرزندانمان مطالبۀ معلول می‌کنیم، بدون اینکه از او مطالبۀ علت کرده باشیم. یعنی از فرزندانمان می‌خواهیم رفتار بیرونی‌اش بر وفق سلسله معیارهایی باشد، بدون اینکه توجه بکنیم این رفتارهای بیرونی از آن جهت بر وفق معیارها و موازین نیستند که باورهای صاحب آن‌ها کاذب‌اند یا احساسات و هیجانات و عواطف او نابجایند یا خواسته‌های او نامعقول است که چنین گفتار و کرداری از او سر می‌زند. این به زبان فلسفی یعنی بازگشتن به نظریۀ فضیلت؛ بازگشتن به اینکه اول باید به سراغ درون رفت. اول باید به فرزندانمان بیاموزیم که راه‌های تشخیص باور صادق از کاذب، راه‌های تشخیص احساسات و هیجانات و عواطف به‌جا از نابجا و راه‌های تشخیص خواسته‌های معقول از نامعقول چیست. آن وقت فرزند ما به‌اندازۀ توانش می‌کوشد احساسات و عواطف به‌جا و خواسته‌های معقول و باورهای صادق داشته باشد. در این صورت، گفتار و کردار به‌طور خودکار درست خواهد داشت. اما ما به‌جای این کار، نوعی ظاهرگرایی به فرزندمان القا می‌کنیم؛ همین ظاهرگرایی را بعدها جامعه هم از او می‌خواهد. می‌خواهد که بدن او تسلیم باشد؛ درونش هرچقدر که عاصی و ناسازگار بود اهمیتی ندارد؛ مهم این است که رفتار بیرونی بی عیب

و ایراد باشد. ما تسلیم بدنی می‌خواهیم و اینکه گفتار و کردار او همان باشد که ما می‌خواهیم؛ اما خبر نداریم که تا درون شایسته و بایسته‌ای نباشد، بیرون هم شایسته‌ و بایسته نخواهد بود.

خالی از لطف نیست که در اینجا برای ملموس‌تر و محسوس‌تر شدن سخنانم در زمینۀ درون و بیرون انسان‌ها مثالی بزنم. دو راهب بودایی با هم قدم می‌زدند. به لب نهر آبی رسیدند. دیدند دختر جوان بسیار زیبایی لب نهر ایستاده و نمی‌تواند از آن عبور کند. یکی از دو راهب دختر را روی دوشش گذاشت و او را به آن طرف نهر رساند. سه روز بعد، آن راهب دیگر به او می‌گوید هرچه این سه روز تأمل می‌کنم می‌بینم کار بسیار بدی کردی که آن دختر جوان زیبا را بر دوشت حمل کردی. راهب اول می‌گوید من به اندازۀ طول مدت گذر از عرض نهر او را حمل کردم و تو الآن سه روز است که آن دختر را حمل می‌کنی. کدام یک از این دو به لحاظ دینی و مذهبی گناهکارترند؟ اگر به رفتار بیرونی توجه کنیم، آن کس که بدن دختر را لمس کرد؛ اما چه کسی در درون خود سه روز است که با آن دختر کلنجار می‌رود؟ من باید به فرزندم بگویم راهب دوم کار درستی نکرده بود و کار اولی درست بود، چون اشتغال subjective تو به امور مهم است نه اشتغال objective تو. اما معمولاً در این‌گونه موارد به فرزند‌مان القا می‌کنیم که رفتار بیرونی مهم‌تر است و راهبی که با دختر تماس بدنی داشت گناه‌کارتر است.


شناخت سلسله‌مراتب منابع هنجارگذار اجتماعی

نکتۀ مهم بعدی این است که نوباوگان اهمیت منابع هنجارگذار اجتماعی را بدانند و بدانند اگر این منابع با هم هماهنگ نبودند، کدام یک باید فدای دیگری شود. ما از اول نباید به‌گونه‌ای با بچه‌ها رفتار کنیم که گویی همۀ بایدها و نبایدهای زندگی از یک سنخ‌اند و در یک رتبه‌اند. وقتی که من به عملی ارادی دست می‌زنم، ولو یک‌میلیاردم ثانیه پیش از آن، نطفۀ یک باید در ذهن من منعقد می‌شود. این باید از کجا می‌آید؟ این باید ممکن است از شش جا نشئت بگیرد: یک سلسله از بایدها که در ذهن من منعقد می‌شود و مرا به رفتار خاصی سوق می‌دهد بایدهای اخلاقی است، مثل باید راست گفت یا نباید متکبر بود. پس اخلاق یکی از منابع هنجارگذار اجتماعی است. منبع هنجارگذار اجتماعی دوم قانون و حقوق است؛ مثلاً باید در جاده از منتها‌الیه سمت راست حرکت کرد. این بایدِ اخلاقی نیست، بایدِ حقوقی و قانونی است؛ کما اینکه در کشورهای دیگر باید از منتها‌الیه سمت چپ جاده حرکت کرد. بایدهای سوم بایدهای مناسکی شعائر دینی هستند؛ باید نماز خواند و روزه گرفت و حج گزارد. بایدهای قسم چهارم بایدهای ناشی از آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعی‌اند؛ مثلاً باید سر سفرۀ هفت‌سین نشست، در چهارشنبه‌سوری باید از روی آتش پرید، روز سیزده فروردین را باید در دامن طبیعت به سر برد. این‌ها حکم اخلاق و قانون نیست، بلکه حکم عادات و رسوم اجتماعی است که مختص ما ایرانی‌هاست. قسم پنجم بایدهای زیبایی‌شناختی‌اند، من بایدِ اخلاقی دارم تا بدنم و لباسم را همیشه پاکیزه نگه دارم. این بایدِ اخلاقی است، چون اگر بدنم یا لباسم تمیز نباشد، به شما آزار می‌رسد؛ اما اتو داشتن لباس و شانه کردن موها دیگر بایدِ اخلاقی نیست و بایدِ زیبایی‌شناختی است. ششمین منبع هنجارگذار اجتماعی هم بایدهای مصلحت‌اندیشانه‌اند. به ازای هر هدفی که فرد انتخاب می‌کند، بر سر همۀ وسائط گریزناپذیر رسیدن به آن هدف باید می‌آید. این بایدها بایدهای مصلحت‌اندیشانه هستند. مثلاً هدف قبولی در دکتری زبان و ادبیان فارسی است؛ پس باید کلیله‌ودمنه، گلستان و بوستان سعدی، شاهنامه فردوسی و... را بخوانی. به‌محض صرف‌نظر کردن از این هدف و انتخاب هدف دیگر، تمام آن بایدها فرومی‌ریزد و بر سر سلسله گزاره‌های دیگری باید درمی‌آید.

یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات ما این است که بایدی را به کودک القا ‌می‌کنیم، ولی منشأ و خاستگاه این بایدها را تعیین نمی‌کنیم. این است که بچه‌ها بعداً نمی‌دانند در تعارض بایدهای حقوقی و قانونی و بایدهای اخلاقی باید جانب کدام باید را بگیرند. کدام باید فدای بایدِ دیگر شود و کدام باید نباید فدای بایدِ دیگر بشود. اگر ما به کودکان نشان می‌دادیم بایدهای اخلاقی را باید در رأس همۀ بایدها در نظر بگیری و بایدهای اخلاقی در برابر تمام بایدهای دیگر حق وتو دارند، بچه‌های ما به اینجا نمی‌رسیدند. به خاطر دارم در روزهای اول بعد از پیروزی انقلاب، یکی از شکنجه‌گرهای ساواک را که به بدترین نوع شکنجه معروف بوده محاکمه می‌کردند. او به قاضی می‌گفت به من پول می‌دادند که اعتراف بگیرم. آیا پول من حلال بود، اگر اعتراف‌نگرفته حقوق می‌گرفتم؟ حقوق من وقتی حلال بود که اعتراف می‌گرفتم، حتی با شکنجه. این شخص نفهمیده است بایدِ اخلاقی فوق بایدهای دیگر است. این را به بچه‌ها نمی‌آموزیم و بچه‌ها وقتی وارد یک زندگی اجتماعی می‌شوند، در نوعی سرگشتگی ارزشی قرار می‌گیرند و نمی‌دانند سلسله‌مراتب خاصی در این میان هست.

از این نکته هم نباید غافل شد که هیچ بایدی بدون استدلال راه به جایی نمی‌برد، حتی بایدهای اخلاقی. البته استدلال برای کودک هفت‌ساله متفاوت است با استدلال برای نوجوان هفده‌ساله. اما، همان‌طور که پیش از این گفته شد، بچه‌ها باید بیاموزند هیچ چیز را بدون استدلال نپذیرند، حتی از پدر و مادر.

زندگی بر اساس رضایت یا موفقیت؟

نکتۀ دیگر، تفهیم زندگی بر اساس موفقیت و زندگی بر اساس رضایت به کودکان است. بچه‌ها از اول باید بدانند جویای موفقیت‌اند یا جویای رضایت و بتوانند این دو را از هم تفکیک کنند. بسیارند افرادی که بعد از 26 یا 27 سالگی تازه به این تفکیک آگاه می‌شوند، وقتی بخش مهمی از زندگی مفیدشان را از دست داده‌اند. متأسفانه ما فرزندانمان را به‌صورت اعم در اغلب موارد بر اساس موفقیت بار می‌آوریم و هیچ‌گاه از آن‌‌ها نمی‌پرسیم که اصلاً سنخ منشی شخصیتی تو براساس موفقیت است یا بر اساس رضایت. بسیاری از آن‌ها در سی سالگی یا حتی بعد از آن نزدیک پنجاه سالگی تازه می‌فهمند که اهل رضایت بوده‌اند و عمری در راه موفقیت کوشش کرده‌اند، چه این موفقیت من به دست آمده باشد و چه به دست نیامده باشد.


فرزندان جبران‌کنندۀ کاستی‌های والدین نیستند

آخرین نکتۀ مهمی که لازم است گفته شود این است که فرزندان ما نیامده‌اند که جبران کاستی‌های ما را بکنند. اگر ما به موفقیتی نرسیده‌ایم، قرار نیست فرزندمان آن را جبران کند. آنچه در تربیت فرزندان ما مهم است این است که فرزندان باید از منظر آنچه خودشان به آن نیاز دارند و از منظر آنچه خود می‌خواهند تربیت شوند، نه از منظر آنچه ما به آن نیاز داریم و ما می‌خواهیم. ما راهی را در زندگی در پیش می‌گیریم و تا جایی که بتوانیم پیش می‌رویم؛ اما نباید گمان می‌کنیم از جایی که خودمان وا‌ماندیم، فرزند‌مان باید شروع کند و بقیه‌اش را او برود. ما در واقع فرزندان را ادامۀ اگزیستانسیال خود می‌دانیم و این خطای بزرگی است. فرزند به‌محض اینکه نطفه‌اش منعقد شد استقلال پیدا می‌کند و استقلال یعنی باید به نیازها و خواسته‌های خودش ترتیب اثر بدهد نه نیازها و خواسته‌های منِ والد. تعبیر مشهوری هست که می‌گوید فرزندانتان را برای زمان خودتان نپرورید، بلکه برای فردا بپرورید. من می‌خواهم فراتر بروم و بگویم فرزندتان را طبق انگاره‌های شخصیتی منشی خودتان نپرورید، بلکه طبق انگاره‌های شخصیتی منشی که در فرزند خودتان یافتید بپرورید.

این‌ها نکاتی بود که لازم است در دوران کودکی فرزندمان، مخصوصاً تا هفت‌سالگی، به آن‌ها توجه کنیم. معمولاً گمان می‌کنیم این سنین نیاز به برنامه‌ریزی ندارد؛ اما این‌ها باید تا هفت‌سالگی به آن‌ها القا شده باشد. هرگونه بی‌توجهی به این امور یا تغافل از این امور کودک ما را به‌صورت خاصی کوک می‌کند و بعدها ما هر چقدر تلاش کنیم، او دیگر از کوکش بازنمی‌گردد و همان روشی را در پی می‌گیرد که در این هفت سال داشته است.

تربیت مبتنی بر استدلال‌گرایی یا تعبد؟

ممکن است گفته شود توقف همۀ امور بر استدلال ممکن و مطلوب نیست. مطلوب نیست، چون استدلال‌گرایی با توقف هر کنش ارادی بر استدلال متفاوت است و ممکن نیست چون استدلال مقدمه و صورتی دارد و شاید با اشکال «زنجیرۀ بی‌پایان» روبه‌رو شود. از این گذشته، کودک چندان قوای شناختی‌ای ندارد که تمام جنبه‌های استدلال را دریابد. حال جایگاه «تعبد» کجاست؟ یکی از معانی تعبد این است که اگر در فضای خانوادگی، عادات، هنجارها و مناسکی وجود دارد کودک هم از این‌ها تأثیر بگیرد و برای او درونی شود. چرا این فرض را در نظر نمی‌گیریم که ممکن است کودکی هم در آینده به پدرش بگوید تو که خود به این نتیجه رسیده بودی که فلان سبک زندگی، یا مناسک یا شعائر انسان را بهتر به رضایت و موفقیت می‌رساند، چرا آن را از من بیشتر به معنای تکلیف نخواستی؟

در برابر چنین دیدگاهی می‌توان یک جواب نقضی و دو جواب حلی آورد. جواب نقضی این است: اگر پدر و مادری نازی بودند و فرزندشان را از ابتدا ضد یهود و یهودستیز بار آوردند یا در اسرائیل فرزندان را ضد عرب، ضد فلسطینی و ضد مسلمان و در فلسطین فرزندان را ضد یهود بار آوردند، چگونه باید جلوی این بارآوردگی‌ها را که به شهود ما نادرست است گرفت؟ آن پدر و مادر ممکن است بگویند تعبد که جایز است؛ من می‌خواهم فرزندم را ضد یهود یا ضد فلسطین بار بیاورم؛ بچۀ خودم است! چه جوابی می‌دهید؟ ظاهراً این جواب نقضی است؛ یعنی ظاهراً چاره‌ای جز این ندارید که بگویید به این جهت می‌گوییم نباید بچه‌ات را به این صورت بار بیاوری که دلیلی نداری تا ثابت کنی این صورتِ بارآوری، صورتِ بارآوریِ درستی است. می‌دانیم ایدئولوژیک شدن کودکان بعدها چه آثار و نتایج ویران‌گری برای خودشان و جامعه‌ای که شهروند آن هستند خواهد داشت. پس می‌گوییم اجازه نداری به صرفِ پدر بودن یا مادر بودن کودک را به این صورت تربیت کنی؛ زیرا این صورت تربیتی مستدل به هیچ دلیلی نیست.

اما دو جواب حلی نیز باید داد؛ اول اینکه قانع‌کننده بودن یا نبودن یک استدلال صرفاً برخواسته از خود استدلال نیست، بلکه به کسی که استدلال برای او اقامه شده نیز مربوط است. یک دلیلِ واحد ممکن است برای مخاطبی قانع‌کننده باشد و برای مخاطبی دیگر نباشد. بنابراین اگر فرض کنیم کودک من از دانش کافی برخوردار نیست، دلیلی که من اقامه می‌کنم زودتر او را قانع خواهد کرد. او که مثل یک فیلسوف برای مقدمات بعدی از من مطالبۀ دلیل نخواهد کرد و باز برای مقدمات آن دلیل مطالبۀ دلیل دیگر. جایی که به‌ وضوح رسید، می‌پذیرد. چه بسا همین استدلال را ده سال بعد نخواهد پذیرفت؛ چون معلومات جدید دارد. بنابراین این سِیر تا بی‌نهایت ادامه پیدا نخواهد کرد. کودک من اگر معلومات کم، تجربۀ کم، قدرت تفکر کم و عمق فهم کم داشته باشد، زودتر قانع خواهد شد و این استدلال‎‌خواهی و استدلال‌آوری به یقین خواهد رسید و نباید ترسید که این تا بی‌نهایت ادامه پیدا کند. دوم اینکه اگر شما از راه استدلال عدول کردید، راه بدیلتان چیست؟ اگر از استدلال روی‌گردان شدید دو راه بیشتر ندارید: یا خشونت یا فریب‌کاری. آن دسته از رژیم‌های سیاسی‌ که برای مدعیات خود دلیل ندارند از چه راهی مردم را با خودشان همراه می‌کنند؟ عوام‌الناس را از راه فریب‌کاری و خواص را از آن جهت که علم و تجربه‌ و قدرت تفکری دارند و معمولاً فریب نمی‌خورند، از راه خشونت. بدیل استدلال، فریب یا خشونت است و ما به این دلیل به استدلال می‌گراییم که دست‌کم از این دو بدیل بهتر است. اگر بدیل سومی وجود داشته باشد که خشونت و فریب نباشد و رجحان بر استدلال داشته باشد، باید آن را قبول کنیم؛ البته آن را هم باید با استدلال بپذیریم.

نکته‌ای که گفتن آن در اینجا لازم است این است که تعبد غیر از احترام به سنت و بزرگ‌ترهاست و نباید تصور شود که ردّ تعبد به معنای بی‌احترامی است. بنابراین باید احترام را از اطاعت تفکیک کرد. اطاعت و احترام به‌لحاظ مفهومی بسیار متفاوت‌اند و حکم اخلاقی بسیار متفاوتی هم دارند. احترام وظیفۀ اخلاقیِ من در برابر هر انسان دیگری است، چه ارشدِ من و چه مادونِ من، چه بالادستِ من و چه زیردستِ من. اما فقط در برابر یک انسان وظیفۀ اخلاقی اطاعت دارم و آن انسانی است که برای سخن خود دلیل داشته باشد. ممکن است من از پدرم اطاعت نکنم، اما احترام او را نگه می‌دارم. یکی از بدآموزی‌های روحانیون ما در جامعه‌ این است که آنچه را که در قرآن با عنوان «احترام به پدر و مادر» آمده است تبدیل کرده‌اند به «اطاعت از پدر و مادر». مطلقاً در قرآن گفته نشده از پدر و مادر اطاعت کنید. حتی اگر گفته شده بود هم بنده قبول نمی‌کردم؛ چون فقط باید از کسی اطاعت کرد که یقین داشته باشم خطا در او راه ندارد و هیچ‌کس را یقین ندارم که خطا در او راه نداشته باشد. بنابراین من در برابر پدر و مادر و هر انسانی وظیفۀ اخلاقی احترام دارم؛ اما نسبت به هیچ انسانی وظیفۀ اطاعت ندارم، مگر انسانی که برای مدعای خود استدلالی قانع‌کننده داشته باشد.

حال سؤال این است: اگر کودکی در خانواده‌ای بر اساس این نوع نگاه اخلاقی و بر پایۀ استدلال‌گرایی تربیت شد، می‌تواند تضادها و تعارض‌های اجتماعی و شخصیتی را که بیرون از این خانواده با آن روبه‌رو می‌شود، حل و هضم کند و این تضادها و تعارض‌ها او را دچار آشفتگی روحی و روانی نمی‌کند؟

در پاسخ لازم است به یک نکته توجه کنیم و آن اینکه خانواده باید به فرزندش بیاموزد که هیچ طرز زندگی‌ بدون هزینه نیست. سبک زندگی اخلاقی هم هزینه دارد. اگر سبک زندگی اخلاقی را انتخاب کرده‌ای، آماده باش که هزینه‌اش را بپردازی. یکی از هزینه‌هایی که باید بپردازی این است که آرا و انظار تو، بلکه رفتار بیرونی تو عجیب‌وغریب جلوه می‌کند و وقتی رفتار تو عجیب‌وغریب و خلاف عادات و رسوم و عرف جلوه ‌کند، یک سلسله کمبودها و کاستی‌هایی را باید بپذیری. کدام طرز زندگی است که بدون هزینه باشد؟ زندگی مؤمنانه و متدینانه، زندگی عارفانه، زندگی فیلسوفانه، زندگی لذت‌جویانۀ صرف و زندگی اخلاقی، هیچ کدام بدون هزینه نیستند. اگر هرکدام از این طرز زندگی‌ها را انتخاب کرده‌ای، هزینه‌هایش را هم باید بپردازی.

استدلال‌گرایی و خردجمعی

اگر مبنای استدلال‌گرایی را خردجمعی و آموزه‌هایی که در محیط پیرامون ماست بدانیم، باید به مفهوم خرد جمعی نگاهی عمیق‌تر بیندازیم. من خرد جمعی را تفسیر می‌کنم به عرف اهل علوم مختلف. یعنی عرف فیزیکدانان جزء خرد جمعی است و عرف اقتصاددانان و عرف ادیبان و عرف فیلسوفان و عرف روان‌شناسان. من خرد جمعی را حاصل جمع عرف اهل علوم مختلف می‌دانم؛ بنابراین هر چیزی را که شیوع و شیاع در جامعه دارد به خرد جمعی تعبیر نمی‌کنم. هیچ سخنی به‌صرفِ اینکه تعداد گویندگان آن هشتاد درصد افراد جامعه هستند، جزء خرد جمعی نیست.

نباید تصور کرد که به هر حال آموزه‌هایی از محیط پیرامون، مانند محیط خانواده، محیط آموزشی و محیط اجتماعی، به کودک می‌رسد و او متأثر از این آموزه‌ها و بر اساس آن‌ها استدلال می‌کند. همواره باید به خاطر داشت که هرگز تعداد قائلان به یک قول، صدق و صحت و حقانیتی برای آن قول نخواهد آورد، هرگز! همیشه احتمال اینکه اکثر انسان‌ها بر خطا باشند هست. باید ببینیم عرف اهل آن علم، بسته به اینکه آن مدعا در حوزۀ کدام‌یک از علوم بشری قرار می‌گیرد، چیست و آیا اجماعی بر سر آن قول وجود دارد یا خیر. اگر اجماعی بر سر آن قول دارند، من آن را جزء خرد جمعی به حساب می‌آورم. به زبان ساده، خرد جمعی حاصل خرد صاحب‌نظران علوم و معارف مختلف بشری است نه چیز دیگری. مجموع عرف منطق‌دانان و ریاضی‌دانان و فیلسوفان و فیزیک‌دانان و اخلاق‌دانان و اقتصاددانان و سایر علوم بشری، خرد جمعی است. اما قولی را که نود درصد مردم یک کشور قبول دارند نمی‌توان جزء خرد جمعی به شمار آورد.

این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که در فرایند استدلال فرق است میان گذر منطقی و گذر روانی. انسان‌ها به لحاظ جسمانی و ذهنی روانی چنان ساخته شده‌اند که در بسیاری از بزنگاه‌های زندگی دست به گذر روان‌شناختی می‌زنند. گذر روان‌شناختی با اینکه عمومیت فراوان دارد، ازلحاظ فلسفی پذیرفتنی نیست. هر دلیلی جواب هر مدعایی نیست. در پاسخ به این سؤال که چرا مجموع زوایای مثلث 180 درجه است، اگر من کار بسیار خارق‌العاده‌ای بکنم، باز هم به این پرسش پاسخ نداده‌ام؛ اما بیشتر شما پیش خودتان می‌گویید کسی که می‌تواند این کار را بکند، اگر می‌گوید مجموع زوایای مثلث 180 درجه است، حتماً درست می‌گوید. این گذر روان‌شناختی است و گذر منطقی نیست. در زندگی دائماً و در موقعیت‌های گوناگون گذر روان‌شناختی می‌کنیم؛ اما به هر حال به‌لحاظ فلسفی گذر روان‌شناختی قابل دفاع نیست و فقط گذرهای منطقی قابل دفاع‌اند. یکی از بحث‌های من در اثبات نبوت انبیا همین است که معجزات گذر روان‌شناختی فراهم می‌آورند، نه گذر منطقی. تو می‌گویی خدا با تو سخن گفته است؛ دلیلت چیست؟ می‌گویی من به کوه اشاره می‌کنم، کوه از هم می‌پاشد. درست است کوه را پودر کردی، کاری که هیچ‌کس تاکنون انجام نداده؛ اما هنوز اثبات نکرده‌ای خدا با تو سخن گفته است. دلیل باید متناسب با مدعا باشد، نه اینکه مدعای من یک چیز باشد و دلیلم چیز دیگر. تصور من این است که بسیاری از کسانی که کیش‌گردانی کرده‌اند با گذر روان‌شناختی دینشان را عوض کرده‌اند و نه گذر منطقی.

تجربۀ معنویت

ممکن است این سؤال طرح شود که اگر مبنای تربیت فرزند استدلال‌گرایی است و نه تعبد، تجربۀ معنویت را چگونه می‌توان به فرزندان القا کرد و از کدام ساحت‌ها می‌توان در این زمینه بهره گرفت؟ در پاسخ به این سؤال نباید از این نکته غافل شد که اولاً اجرای مناسک دینی مانند نماز و روزه که امروزه در جامعه کم‌رنگ شده است جدا از تجربۀ معنویت است. آنچه از آن با عنوان بایدهای مناسک و شعائر دینی یاد کردیم نیز بی‌تردید باید بر اساس استدلال باشد؛ بنابراین اول باید عقلانیت مناسک و شعائر دینی و مذهبی را نشان داد و بعد از مخاطب انتظار داشت سخن ما را بپذیرد. دربارۀ تجربۀ معنوی هم باید بگویم چنین تجربه‌ای را فقط با الگوهای عملی می‌شود القا کرد و هیچ راه دیگری نیست؛ یعنی وقتی من زندگی مادر ترزا یا آلبرت شوایتزر را می‌خوانم در من نوعی شعله‌وری روحانی و معنوی ایجاد می‌شود و آرزو می‌کنم که تشابهی با او پیدا کنم.

آموزش آموزه‌های دینی و اعتقادی

در خصوص آموزه‌های دینی دو نکته وجود دارد: نکتۀ اول همان تعبیری است که عارفان در برابر فقها به کار می‌بردند. عارفان می‌گفتند ما امر به ‌معروف و نهی از منکر فقها را قبول نداریم. امر به‌ معروف و نهی از منکر از موضع بالاست؛ من امر می‌کنم به تو و نهی می‌کنم تو را. آن‌ها می‌گویند ما به‌جای امر به ‌معروف و نهی از منکر دلالت بر خیر می‌کنیم. حافظ می‌گوید: دلا، دلالت خیرت کنم به راه نجات// مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش. لُب اندیشۀ دلالت خیر این بود که اگر کسی از شما مشورتی خواست، شما با توجه به علم و تجربه یا قدرت تفکر و عمق فهم بیشتری که نسبت‌به او داری، تمامی آثار و نتایج مثبت و منفی را برای او روشن کنی تا با بصیرت و به اختیار خود هر راهی را می‌خواهد انتخاب کند و به این می‌گفتند دلالت بر خیر. در تربیت فرزند هم ما باید از همین روش بهره بگیریم؛ یعنی آن‌ها را به حال خود رها نمی‌کنیم، اما دلالت به خیر می‌کنیم؛ مثلاً می‌گوییم این طرز لباس پوشیدن این نتایج مثبت را دارد و این آثار منفی را. هرکس دلسوز دیگری باشد، او را به حال خود رها نمی‌کند؛ اما به حال خود رها نکردن به معنای امر به ‌معروف و نهی از منکر نیست. به حال خود رها نکردن یعنی من دل‌سوختۀ او باشم، نه اینکه از موضع بالا به او تحکم کنم. دلالت بر خیر یعنی تجاربم و اندیشه‌ام را در اختیار او می‌گذارم و او خود تصمیم می‌گیرد چه کند.

نکتۀ بعدی اینکه درخصوص دین و مذهب عقیدۀ بنده، البته با تکیه بر نظر کارشناسان روان‌شناسی تعلیم و تربیت، این است که ما باید به بچه‌هایمان دو چیز را بیاموزیم: یکی ارزش‌های اخلاقی و دیگری عقلانیت عملی. ارزش‌های اخلاقی همان منبع ارزش‌گذار اول است که پیش از این به آن اشاره کردیم. عقلانیت عملی نیز همان منبع هنجارگذار آخر است که از آن با عنوان مصلحت‌اندیشی نام بردیم. از نظر من، بقیۀ ارزش‌ها یعنی ارزش‌هایی که از چهار منبع هنجارگذار دیگر به دست می‌آیند، آموزشش به کودک مجوز ندارد؛ چون کودک دو ویژگی دارد که باعث می‌شود پدر و مادر بتوانند او را به هر راه خلافی بکشانند: یکی اینکه قدرت نقادی بسیار اندکی دارد؛ بنابراین ضعف و قوت سخن پدر و مادر را درنمی‌یابد؛ دیگر اینکه به پدر و مادر اعتماد فراوان دارد و سخن آن‌ها برایش وحی منزل است. چون قدرت نقادی بسیار کم و اعتماد بسیار زیاد است، اگر بخواهیم از چهار منبع هنجارگذار اجتماعی دیگر هم القائاتی به بچه‌ها داشته باشیم، بچه‌ها را مستعد یادگیری امور منفی کرده‌ایم. بنده شخصاً معتقدم ما فقط باید عقلانیت عملی و ارزش‌های اخلاقی را در فرزندانمان تقویت کنیم. در بقیۀ موارد، وقتی خودشان به سن داوری و نقادی رسیدند و توانستند اعتمادشان به افراد را با ویژگی‌های آن شخص متناسب کنند، می‌توانند موضع شخصی اتخاذ کنند.

برای دانلود کامل نسخه ماهنامه اینجا کلیک کنید