شوکران زندان درقصه‌های گلستان

«انسان بودن‌هامان، اگر که انسانیم، در اندیشه‌هامان است، در برداشت‌هامان به مأخذ انسانی از زمانه‌مان و خصلت و اعمال هم زمانه دور یا نزدیک.» (از نامه به سیمین دانشور)

دربارۀ گلستان بسیارها گفته‌اند و بسیارها نوشته‌اند، هم در تقدیر و تقبیح و هم با عناد و هم با انصاف و گاه موشکافانه و جستجوگرانه به زدن زخمی، یا نهادن مرهمی بر زندگی و آثار بزرگ‌مردی که «آب در خوابگه مورچگان ریخته است» و خواب نوشین خرگوشانه از چشم‌هایی پرانده است و خود هم حیای حجاب مهلک از زبان و قلم زدوده، گستاخانه و بی‌پروا نقاب ریا از جسم و جان به دور افکنده است. به جرئت می‌توان گفت در میهن ما به‌ندرت نویسنده‌ای چون او توانسته است تا این اندازه خود خودش باشد. «خوب، بد، زشت»اش را کاری نداریم. شاید دربارۀ آثار اندکش، دربارۀ بند و زندان کم گفته باشند که گمان بر آن است که کسانی چون لیلا صادقی با صداقتی که در کار داشته، جای کمتری برای سخن گفتن باقی گذاشته است. گلستان اگر چه از داغ و درفش سیاه‌چال‌های قرون‌وسطایی زندان می‌گوید، اگرچه از حد توان آدمی زیر ساتور ستبر ستمگران می‌گوید، اما همیشه نگاهی ژرف‌کاوانه و عمیق به‌سوی جبهۀ خودی دارد. گلستان از زخم‌هایی می‌نویسد که اگرچه از پسِ سالیان التیام یافته‌اند، جایشان بر اندام جامعه هنوز هم یادآور جنایات حاکمیت و اشتباهات جزمی‌نگرانۀ روشنفکران و مبارزان «زمانۀ برخورد» است و گلستان از این‌ها می‌نویسد و دردهای دیگر که بسیارشان از آشنایان نزدیک است.

ابراهیم گلستان، نویسنده، فیلم‌بردار، عکاس، کارگردان، مترجم و منتقد آثار هنری و یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان زمان خود بر هنر و ادبیات ایران بوده است. نثر او، از یک سو، فاخر و منحصربه‌فرد و متأثر از ادبیات کهن ایران، به‌ویژه همشهری‌اش سعدی است و از طرف دیگر، آشنایی با ادبیات برون‌مرزی و ترجمۀ آثار نویسندگانی مانند فاکنر، همینگوی و چخوف بر آثارش بی‌تأثیر نبوده است. این‌ها و آشنایی تنگاتنگ با هدایت، چوبک و علوی بر غنای نثر مدرن و فاخرش افزوده است.

نماد، استعاره، ایجاز، تمثیل و توصیف و تصویر در آثار گلستان بسیار بکر و کم‌نظیر است که بخشی از آن برگرفته از نگاه سینمایی و دید و دریافت خاص اوست.

فشار و اختناق و کودتای 28 مرداد 1332 به همراه ملی شدن نفت و نهضت مصدق و کار و اقامت در آبادان بر پختگی وی و آثارش افزود.

در پسِ تمامی آثار ابراهیم گلستان، اعم از فیلم و سینما و رمان و داستان، پختگی خاص و اندیشه‌ای عمیق و زیرکانه در کنار بهترین شیوۀ پرداخت دیده می‌شود. در ادبیات زندان، گلستان خاستگاه دو طرف مناقشه، هم زندانی و هم نظام حاکم را بررسی می‌کند و به چرایی‌ها و چگونگی آن به دور از احساسات و شتاب‌زدگی می‌پردازد.

وی ادبیات زندان را از منظر جریان‌های فرهنگی و اجتماعی بیرون بررسی می‌کند؛ بیهوده وعدۀ سر خرمن نمی‌دهد و شعارگونه سخن نمی‌گوید و یأس و ناامیدی و نوعی از نیهیلیسم در ادبیات زندانش دیده می‌شود.

فضای موزون، نثر فاخر شعرگونه، ضرب‌آهنگ‌های پی‌درپی، موسیقی کلمات در هم‌نشینی با یکدیگر، تأثیر آثار کهن ایران مانند تاریخ بیهقی، آثار سعدی، مرزبان‌نامه و... و همچنین آثار فاکنر، همینگوی، جویس، فلوبر، داستایوسکی، استاندال و دیگران و تلاش وسواس‌گونۀ نویسنده در نوشتن به پختگی کم‌نظیر نثرش کمک می‌کند. گلشیری، مندنی‌پور، ابوتراب خسروی و عباس معروفی ازجمله نویسندگانی‌اند که از وی تأثیر پذیرفته‌اند.

دو حرف از زندگی گلستان

هنوز دیپلم نگرفته بود که می‌توانست بعضی از آثار خارجی را ترجمه کند. تحصیل در دانشگاه حقوق تهران را نیمه‌کاره رها کرد. بسیاری از کارهای هنری نظیر عکاسی، فیلم‌برداری، کارگردانی و... را در سطح عالی و استادی فراگرفت. او از دوستان نزدیک صادق هدایت و صادق چوبک بود. در 21 سالگی با دخترعمویش فخری گلستان ازدواج کرد. حاصل این ازدواج لیلی گلستان، مترجم و هنرمند بزرگ و کاوه گلستان، عکاس و هنرمند است (کاوه در جنگ ایران و عراق ضمن کار کشته می‌شود). دوستی وی با فروغ فرخزاد موضوع چندین مقاله و کتاب بوده است. وی سال‌هاست در انگلستان سکونت دارد و اکنون در نود و چند سالگی به‌سلامت زندگی می‌کند.

از آثار گلستان

ازآن‌جا که آثار پربار گلستان بسیار گسترده‌اند و در طول زمان در انتشارات گوناگون داخلی و خارجی منتشر شده‌اند، جمع‌بندی کامل و بدون نقص تمامی آثار وی کار ساده‌ای نیست. گاهی نحوۀ انتخاب داستان‌ها در یک انتشارات با انتشارات دیگر متفاوت است. بدیهی است که مقالات و یادنامه‌نویسی‌های وی بیرون از این فهرست است.

آثار سینمایی ابراهیم گلستان

1-خانه سیاه است (با همکاری فروغ فرخزاد)

2-از قطره تا دریا

3-موج و مرجان و خارا

4-تپه‌های مارلیک

5-گنجینه‌های گوهر

6-خراب‌آباد

7- خرمن و بذر

8-دریا (ناتمام)

9-فیلم خواستگاری

10-خشت و آیینه

11- اسرار گنج درۀ جنی (برگرفته از کتاب گلستان به همین نام)

برخی از ترجمه‌ها

کشتی‌شکسته‌ها (5 داستان) انتشارات آگاه (1356)

زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر (معرفی و ترجمه چند داستان از ارنست همینگوی)

هلکبری فین (مارک تواین)

دون ژوان در جهنم (ترجمۀ نمایشنامۀ جورج برنارد شاو)

داستان و رمان

آذر، ماه آخر پاییز (7 داستان)، انتشارات بازتاب‌نگار تهران (1388)

شکار سایه (چهار داستان)

جوی و دیوار و تشنه

اسرار گنج دره جنی، انتشارات بازتاب‌نگار تهران 1381

مد و مه، چاپ‌خانۀ میهن تهران (1348)

خروس

نامه به سیمین به همت عباس میلانی، انتشارات بازتاب‌نگار تهران

مختار در روزگار

مَد و مِه

مد و مه در کنار بوف کور هدایت، شازده احتجاب گلشیری و جای خالی سلوچ دولت‌آبادی، بی‌تردید یکی از چهار ستون ماندگار و رشک‌انگیز ادبیات داستانی معاصر ایران‌ است و داستان‎های بسیاری با الهام از آن‌ها نوشته شده است که بعضی از آن‌ها تااندازه‌ای نزدیک به همان آثارند.

گلستان در مد و مه فضای اختناق و سرکوب دهۀ چهل را با فضای پلیسی و زندان و شکنجه نشان می‌دهد. از شط بوگرفته می‌نویسد. از سرزمین دجال و رجاله‌ها سخن می‌راند. یأس و دل‌مردگی با نوعی نهیلیسم و ناامیدی بر مد و مه سایه می‌افکند. عباس مرده است. پاسبان می‌گوید خطرناک است. شاید اعدام شده است، اما نویسنده تکلیف را مشخص می‌کند و خود هم می‌داند که تا زمانی که ما تماشاگر ویرانی‌های جامعه و خود هستیم و کاری نمی‌کنیم، امید رستگاری نمی‌رود.

«یک‌شب صدای تیر و تفنگ از دور، از سمت حاشیۀ شهر در جنوب برخاست و هی زیادتر می‌شد. گفتند ایل قشقایی است. گفتند ضد دولت است و قصد تصرف شهر را دارند. [...] آن شب تا صبح تیر در می‌رفت. تا اینکه کم شد و دیگر تمام شد. [...] فردا من دیر بیدار شدم. گفتند جنگ دیگر تمام شد. دولت برد، ایل هم برگشت.» (ص 16)

و شکست که بیاید، سرکوب می‌آید و زندان و آن وقت خلوتی پیدا می‌شود برای شکنجه و خالی کردن دق‌دلی‌های مانده در ضمیر حاکم از ترس و لرزهایی که از شکست داشته است.

«[...] شب سنگین و خیس بود. بوهای گنداب و نفتی که روی شط از نَشْد شیر و لوله پراکنده بود با غلظتی برنده زیر مه لخت مانده بود. [...] از خواب منگ و پرعرق عصر پاشدم. عباس را صدا کردم. گفتند مرده است. [...] همسایه گفت: فحش نده. بیچاره مرد. زیر اتول رفت. نزدیک ظهر دم رستوران به ماشین خورد. با نیشخند و پای‌برهنه- که گفتند در چرخ له‌شده چندان چپیده بود که آن را با اره و چکش از آهن شکسته درآوردند.» (ص 128 و 129)

«در روی این مرداب حالا نوبت به لخته‌های لجن می‌رسد. گله‌ای قارچ، گل‌های نیلوفر، گل‌های بی‌ریشه، گل‌های سم، همه رفتند، کنده شدند و در بخار فساد محیط خود مردند. اکنون دیگر دور، دور خالص و محض لجن شده است. لجن به حالت خالص، لجن بی‌شکل و به‌ظاهر غیر از لجن.» (ص 166)

کمتر نویسنده‌ای می‌تواند چون گلستان با نمادهای بکر و بدیع، فضای اختناق، تصادف، کشتن، مهاجرت، کنده شدن آن‌ها که می‌توانستند و یأس و ناامیدی بعد از کودتا را به این تلخی و البته زیبا به تصویر بکشد.

«[...] گفتم من عباس را دیدم که زیر اتول رفت.

گفت از بس تخس بود بی‌انصاف.

گفتم حیفش بود. گفت آبرو می‌برد. زبر و زرنگ بود. جوشش داشت. سالم بود. اگر می‌ماند اسباب دردسر می‌شد. با ما مخالف بود.» (ص 192)

گلستان بعد از کودتا، فضای بستۀ کشور را، که به زندان می‌ماند و سرکوب اختناق در همه‌جا حکم‌فرماست، این‌گونه توصیف می‌کند:

«من امشب از پنجره شط را نمی‌بینم. امشب این پنجره بی‌فایده است. وقتی‌که شط پنجره پوشیده است، وقتی‌که پشت پنجره چیزی نیست، وقتی‌که چشم نمی‌بیند، یک پنجره چه فایده‌ای دارد؟ من شط می‌خواهم روشن. من چشم می‌خواهم بینا. شط وقتی روشن شد من به فکر پنجره می‌افتم.» (ص 168)

در مد و مه اگرچه به‌طور فیزیکی با فضای زندان روبه‌رو نمی‌شویم، در بیشتر نماد و استعاره‌ها زندان و زندانی را احساس می‌کنیم و دهن‌کجی غیرمستقیم راوی داستان را به آن می‌بینیم.

آذر ماه آخر پاییز

آذر، ماه آخر پاییز از هفت داستان تشکیل شده که مستقیم و غیرمستقیم با یکدیگر ارتباط موضوعی و درون‌مایه‌ای دارند. بیشتر این داستان‌ها دربارۀ ادبیات زندان و مقاومت مردم در برابر سلطۀ حکومت جابرانه است. در داستان‌های این مجموعه، گلستان از زبان شخصیت‌های داستان‌ها، از زندان ستم‌شاهی، ظلم و بیداد خان‌ها، مقاومت زندانیان، فقر و نداری خانواده‌های زندانیان سیاسی و شکنجه و اعدام زندانیان می‌گوید و در خواننده هم‌ذات‌پنداری و درکی عمیق ایجاد می‌کند.

گلستان در این مجموعه می‌خواهد به این نکتۀ اساسی بپردازد که زندان منحصر به خود زندانی نیست و خانواده و بستگانش وضعیت بدتری را تجربه می‌کنند. به عبارت دیگر، زندان میدان وسیعی است به‌اندازۀ جامعه. در داستانِ آذر، ماه آخر پاییز نویسنده از نگاه راوی داستان به‌زیبایی این مسئله را بیان می‌کند.

«من منتظر این زنگ بودم. سه زنگ کوتاه و یک زنگ بلند؛ اما باز پنجره را باز کردم ببینم خودش است. [...] صدای علی را شنیدم و از بند اضطراب رها شدم. [...] زن کوتاه‌قد که چادر بر سر کرده بود، در چهرۀ من خیره شد. سرش را تکان می‌داد. انگار می‌خواست از توی چشم و چهرۀ من خط آشنایی بیرون بکشد. نالۀ کوتاه و بریده‌ای مرا لرزاند. رو برگرداندم. دیدم کنار اتومبیل زن دیگری ایستاده است و بچۀ پیچیده در قنداقی را در بغل دارد. زن گریه می‌کرد. من نمی‌دانستم چه بکنم. [...] جوان آمد زیر بغل زن جوان را گرفت و بعد رویش را به من کرد و گفت: "خیلی هم از قول ما سلام برسونین." در خواهش او شکنج موج می‌زد. گفتم: "احمد حالش خوبه. به همۀ شما سلام رسوند. آخه نمی‌شد خودش بیاد. اون هم این‌جا. شما که می‌دونین دارن دربه‌در دنبال سایه‌اش می‌گردن." هر دو زن گریه می‌کردند. [...] "بگو می‌خواستی بیای ما را یه بار دیگه ببینی..." و نتوانست پیش نالۀ خود را بگیرد. "الهی خیر نبینن! الهی دربه‌در و آواره شن که با ظلم خودشون این‌جور مردم را آزار میدن! این‌طور عزیزای مردم را آواره می‌کنن! امیدوارم به‌ حق خون حسین نیست و نابود بشن! قرنشون سر بیاد! دستگاهشون از هم بپاشه!" [...] من پیش رفتم و زن را از اتومبیل با نرمی بیرون کشاندم. پی‌درپی می‌گفت: "بگین هوشنگ هم اومده بود باباش را ببینه بگین." [...] پیرزن که گریه می‌کرد گفت: "این رو هم برای سر راهیش آورده بودیم. شما بهش بدین، ای احمد جون مادر به فدات!" دست دراز کردم و پاکت را گرفتم. شاید زیر چادرش گرفته بود که هنوز خیس نشده بود.» (ص37 -39)

و بهتر از این نمی‌شود وضعیت خانوادۀ زندانی سیاسی فراری را، که بعدها دستگیر و تیرباران می‌شود، تصویر کرد و این از توانایی‌های گلستان است که هنر سینما را هم به کمک داستان می‌آورد و ما گویی داستان را در فیلم و از نگاه دوربین تماشا می‌کنیم.

«من احمد را می‌دیدم. زنش را هم دیده بودم و این بچه‌اش را هم. [...] این بچه را که در میان ترس و هجوم سرنیزه و هفت‌تیر به دست‌ها به دنیا آمده بود. ریخته بودند در خانۀ احمد. ریخته بودند توی کوچه و پشت‌بام. زائو ناله می‌کرد که این "نقش‌های حمام" را با لگد شکستند و با سرنیزه ریختند تو. احمد آن‌جا نبود، اما بچه‌اش از مادر زاد.» (ص 41)

آن‌گونه که پیش‌تر هم گفتیم، این واقعیت ملموس زندگی خانوادگی یک زندانی است و دست کمی از سرنوشت خود زندانی که شکنجه و آوارگی را تحمل کرده و سرانجام تیرباران می‌شود ندارد و درنهایت، راوی اول شخص گلستان سرنوشت بخشی از مقاومت را این‌گونه توضیح می‌دهد:

«او را کشته بودند. من در رستوران بودم که رادیو خبر داد او را کشته‌اند. [...] چه خواهد شد؟ حالا نوبتشان شده بود. گُر و گُر خواهند کشت. [...] او را کشتند و همه را می‌کشند و همه‌چیز کشته‌ شده است. خواستم راه بیفتم چشمم به مجسمه افتاد، [...] مزخرف. این چیست که ساخته‌اند؟ [...] که این‌طور قوز کرده است؟ بدبخت‌ها مجسمه ساخته‌اند برای مملکت مجسمه‌ها، مجسمۀ مرده برای مجسمه‌های مرده.» (ص 37)

نویسنده یأس و ناامیدی و سکوت مرگ‌وار جامعه را در مقابل جنایات حکومت این‌چنین نشان می‌دهد، با دهن‌کجی نفرت‌بار به نظام، اما بازهم ناامید نمی‌شود و در پایان می‌گوید:

«حالا مرده که مرده. در راه فردا مرده، اما چیزی بر جای گذاشته. هوشنگ. ده بلند شو، باید بزرگ شود. [...] از راهی برو که تو را به خانۀ خودت برساند. تو و فردا و نگاهداری از بازماندۀ احمد.» (ص 50)

تب عصیان

گلستان زیباترین نام را بر این داستان نهاده است که حکایت تب و هذیان و عصیان و زندان است و به‌نوعی ادامۀ داستان قبلی از منظری دیگر. نگارنده بر این باور است که داستان‌های این مجموعه را می‌توان داستان در داستان و یا دارای نوعی بینامتنیت دانست که به‌گونۀ هزارویک‌شب، هر داستان ادامۀ داستان قبلی است، در همان زمینه و با روایت و ناگفته‌های دیگر. داستان زهرچشم گرفتن و تثبیت حکومت غیرعادلانه است، با تازیدن و تازیانۀ بیداد. در زندانی که خود نماد یک جامعۀ بزرگ است، نماد ایران است.

«پیش از ظهر امروز، زندانبان درهای سلول را باز کرده و همۀ زندانیان سیاسی را به حیاط رانده بود. همه که گرد آمدند، افسر نگهبان، که تازیانۀ چرمی خود را بر چکمه می‌زد، فریاد کرد: "بیاریدش!" کمی بعد احمد کاوه را کشان‌کشان آوردند. مچ‌های احمد کاوه را از عقب بر هم با زنجیر بسته بودند و دو پاسبان او را هل می‌دادند. [...] بدن استخوانی و کوچک او درهم تا شده بود. چهره‌اش درهم‌کشیده شده بود و [...] بعد افسرنگهبان پیش آمد و با لگدی احمد کاوه را بر زمین انداخت و حالا شلاق روی شکم، سینه و رانش فرود می‌آمد.» (ص 53)

اگرچه این داستان گلستان بافت چندان منسجمی ندارد و به گونه‌ای گزارش خطابه‌وار نزدیک می‌شود، اما ترسیم فضای زندان و خود بیان‌گری درونی زندانیان از واقعیت موجود زمان آن‌قدر قوی و نفس‌گیر است که خواننده معایبش را نادیده می‌گیرد. این داستان در سال‌های جوانی گلستان یعنی 1327 نوشته شده است.

«پاسبان‌ها که لاشۀ احمد را می‌بردند، همه را دنبال هم در فضایی که می‌پنداشت پیش رویش است می‌دید. یا می‌دید و می‌اندیشید. این نمی‌شود که همه خاموش بمانند. اگر قرار بود در برابر بی‌عدالتی سکوت کنی، چرا سر و کارت را به زندان انداختی؟ به زندان آمدی چون با بی‌عدالتی همراه نبودی. [...] خاموش نشستن تصمیمی دشوار نبود، کاری دشوار بود. [...] امروز در گردش یک‌ساعتۀ عصر در باغچۀ زندان به دوستانش گفته بود که باید دسته‌جمعی اعتصاب کرد، [...] اما به پیشنهاد او خرده‌ها گرفتند و گفتند این کاری است که صلاح نیست.» (ص 52)

یأس و ناامیدی و عدم مقاومت بر زندان سایه می‌افکند و قهرمان داستان ادامۀ امیال و خواسته‌ها و آرزوهایش را می‌تواند تنها در خیال پی بگیرد و آنگاه که خود به‌تنهایی دست به اعتصاب می‌زند و از کنار درها می‌گذرد و فکر می‌کند زندانیان با او همراه خواهند شد، هیچ‌کس نیست.

«حس کرد که دنیا پشت سر او مثل کلوخ مضمحل می‌شود. [...] خواست نگاهی به دنبال، به دالان بیفکند. همان چیزی که از تبدیل نفرت به وجود آمده بود در شعورش دمید که نه، بگذار بمانند، بگذار بترسند.» (ص 63)

میان دیروز و فردا

«شیوۀ ابراهیم گلستان نگرش به ابعاد موضوع از زاویه‌های مختلف است. او عادتاً با نوع نگاه کردن و تصویر کردنی که به تکنیک سینما نزدیکی‌ است، می‌کوشد حس را به‌کمک تمثیل، تصویر کند. نثر گلستان گاه با سمبولیسم شاعرانه، اما بی‌تکلف و روانی درآمیخته است. او در آثارش گاهی آن‌سوی چهرۀ نسلی را نشان می‌دهد که ما در قصه‌های مشابه فقط در کار سیاست دیده بودیم.» 1

داستان میان دیروز و فردا در ادامۀ داستان‌های پیوستۀ همین مجموعه و باز با درون‌مایۀ ادبیات زندان است و داستان امید و ناامیدی و فضای ترس و وحشت و شکنجه. مهندس و کارگر با هم زندانی‌اند، ناصر و رمضان در کوران شکنجه و تحمل گاه دچار شک و تردید می‌شوند که آیا راه را درست آمده‌اند؟ آیا حرکت از اساس درست بوده است؟ آیا همین یک راه بوده است؟ و همین شک و تردید و دودلی‌ها با خفقان و شکنجه، زندانی را فرسوده می‌کند. خواننده و نگارندۀ این سطور حق هیچ‌گونه قضاوتی ندارند، مگر آن‌که راوی داستان باشند یا در کنار زندانی.

«سوت تازیانه سینۀ همهمه را می‌درانْد و نعره‌های خشنی که دشنام می‌داد پست و بلند صداهای دیگر را زنده می‌کرد. [...] از جا برخاست. کنار پنجره رفت، دید حیدر و پسرش ایستاده‌اند و مردم در پیاده‌روهای گردِ میدان گرد آمده‌اند و در گوشه‌ای مهندس جوان افتاده است که پیراهن بر تن ندارد و پشتش خونین است و کسی کنارش نیست و او در تنهایی خود نمی‌جنبید و دید که سرنیزه‌ها میان میدان برق پراکنده‌ای دارند. [...] رمضان باز کنار پنجره رفت. دید که حیدر ایستاده است و پسرش در غلتیده است و دارند او را می‌کوبند و پسرش می‌کوشد از زمین برخیزد و اکنون برخاست و به‌سوی حیدر رفت و پیش از آن‌که او را بگیرند، خود را بر روی او افکند و پدرش را به زدن گرفت.» (ص 116)

حیدر زیر شکنجه پسرش را لو داده است. به‌راستی آیا حیدر کم آورده یا فشار شکنجه زیاد بوده است؟ آیا درون او هنوز عذاب و شکنجۀ وجدان نیست؟ و اگر خواننده به جای او بود به‌راستی چه می‌کرد؟ پیش‌داوری در این امور هیچ‌گاه درست از آب در نمی‌آید و زندان همیشه بر آن است تا آدم را بشکند، از جایی که برایش عزیز است، عزیزترین است. رمضان مقاومت می‌کند و سبیل‌هایش را می‌سوزانند که برایش عزیز بود.

«بوی موی سوخته از شامه‌اش بیرون نمی‌رفت. [...] بیش از آنکه بخواهد از چنگ این زندان مظلم بگریزد. می‌خواست گریبانش را از دست خودش رها کند. نمی‌خواست کسی بداند سبیل‌هایش را سوزانده‌اند. نمی‌خواست خودش هم بداند، اما خودش می‌دانست و این برایش زیاد بود.» (ص 119)

مبارزه، جنگیدن، انتخابات، جنگل، منظری از پیروزی و بعد هم شکست و بعد هم آن‌چه شکست را تحمل‌ناپذیر می‌کند. یأس و ناامیدی و تردید در تشکل دیگر، همۀ این‌ها بر جان ناصر و رمضان افتاده است.

پی بردن به ورشکستگی حزب (توده) سبب پوچی و واخوردگی آدم‌های سرگشتۀ داستان‌های گلستان می‌شود. آنان آرمان‌های گذشتۀ خود را نادرست می‌یابند، اما از یافتن مسیر درست هم عاجزند. تزلزل آنان به سقوط معنوی می‌انجامد.

«گلستان در داستان میان دیروز و فردا نشان می‌دهد که استاد توصیف تردیدها و دلهره‌های درونی آدم‌هاست. [...] هریک به‌نوعی احساس ازدست‌رفتگی می‌کنند. رمضان باوجود مقاومت جانانه‌اش وامی‌دهد، ناصر هم "ابهام در درونش به تلاطم" می‌افتد. همه در شب تردیدها می‌اندیشند تا در نور روز به نتیجۀ دلخواهشان برسند.» 2

اما با همۀ این‌ها قهرمان داستان امیدش را به‌کلی از دست نمی‌دهد. «و نگاهی به میله‌های زندان افکند که اکنون نور روز میانشان را می‌برید. [...] گفت: "صبح شده و آفتاب هم زده. هوای اینجاس که انگار همه‌اش ابره." و می‌دانست که بس شهرها و روستاها که اکنون از آفتاب روشن شده‌اند.»

گلستان اگرچه کمتر از درویشیان یا احمد محمود به ادبیات زندان پرداخته، نثر فاخر و نگاه موشکافانۀ سینمایی‌اش عمق فضای زندان و بیرون آن را به تصویر کشیده است؛ به گونه‌ای که انگار مشغول دیدن فیلمی هستی که علی‌رغم تلخی‌هایش دوست نداری به پایان برسد. خرده‌روایت‌ها و داستان ‌در داستان‌های نویسنده با اشرافی که او از جریان‌های سیاسی و تاریخی آن زمان دارد و به عبارتی خود بخشی از آن بوده است بر غنای کارش می‌افزاید.

برای دانلود نسخه مامل ماهنامه اینجا کلیلک کنید.