داستان اولین سماور ایرانی

در آغاز سال 1266 ق.م ملک التجار روسیه «ویش قرتسوف» سماوری با یک دست ظرف چایخوری برای امیر ارمغان فرستاد. امیر همان سماور را برای یکی از صنعتگران زبردست به اصفهان فرستاد تا نظیرش را بسازد. استاد اصفهانی بسیار خوب از عهده آن کار برآمد. امیر او را تشویق کرد و سرمایه ای در اختیار او گذاشت تا به فن سماورسازی بپردازد. امیر بدین گونه صنعتگران را دلگرم می ساخت تا نیازی به وارد کردن وسایل منزل از خارج از کشور نباشد. اما جانشین امیر، میرزا آقاخان نوری، جز به جمع آوری ثروت به چیز دیگری نمی اندیشید. در عصر او، همان سماورساز هنرمند سرنوشتی دردناک داشت،که در ادامه نقل میکنم:




حسین مکی از قول سرتیپ عبدالرزاق مهندس سرگذشت زیر را در کتاب زندگانی میرزا تقی خان امیرکبیر می آورد:
«جمعی در ایام نوروز در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این اثنا گدایی پیش آمده، از آن ها طلب چیزی نمود و چون ایام عید بود هر یک از آن جمع مقدار معتنابهی به آن نیازمند کمک کردند. وی در این هنگام جمعیت را مخاطب قرار داده، اظهار داشت: قصد من تکدی نیست و شخصاً هم فقیر نبوده و نیستم و این مبلغ هم کفاف چند روز مرا می کند. اگر گوش شنیدن دارید، سرگذشت خود را که تا حدی شیرین و شگفت آور است برای شما نقل کنم.
چون از طرف آن ها روی خوش به او نشان داده شد، شروع به سخن کرد و سرگذشت خود را بدینگونه بیان کرد:
چندین سال قبل [در زمان صدارت امیرکبیر] یک روز حاکم اصفهان صنعتگران را که من هم یکی از آن ها بودم احضار کرد. وقتی به نزد وی رفتیم، ما را مخاطب قرار داد و گفت: آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر و ماهرتر است معرفی کنید. دواتگران دو نفر را که یکی از آن دو من بودم از بین خود به سِمَتِ استادی انتخاب کرده، اظهار داشتند: این دو نفر از همه ما استادترند. حاکم اصفهان بقیه را مرخص کرد و سپس به ما دو نفر چنین گفت: کدامیک از شما دو نفر ماهرترید؟ رفیقم مرا معرفی کرد و اضافه نمود که این شخص در فن خودسر آمد است و یکی از صنعتگران خوب این شهر است. حاکم وی را هم مرخص کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: میرزا تقی خان امیرکبیر صداعظم ایران برای انجام کار مهمی تو را به تهران خواسته است. باید هر چه زودتر به خرج ما به تهران بروی. من قبول کردم. به منزل بازگشتم و خود را آماده سفر ساختم. چند روز بعد در تهران به حضور امیر رسیدم.
امیر ابتدا در مورد شغل و سال هایی که به دواتگری مشغول بودم پرسش هایی کرد. آنگاه به سماوری که در جلویش بود اشاره ای کرد و گفت: آیا می توانی مانند این را بسازی؟ چون اولین باری بود که سماوری را می دیدم با تعجب به آن نگریستم. آنگاه با اجازه امیر برخاستم جلو رفتم و پس از ملاحظه کامل سماور جواب دادم: آری، می توانم بسازم. امیر لبخندی زد و گفت: این سماور را به عنوان نمونه ببر مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم و بیرون امدم و در دکان دواتگری یکی از آشنایان به ساختن سماور مشغول شدم. پس از اتمام کار، سماور را برداشته، نزد امیرکبیر بردم. کار من مورد پسند واقع شد. ضمناً پرسید: این سماور با مزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است؟ من در پاسخ عرض کردم: روی هم رفته پانزده ریال. امیرکبیر با تبسم به منشی خود دستور داد تا امتیازنامه ای برایم بنویسد که فن سماورسازی بطور کلی برای مدت شانزده سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان، امیرکبیر روی به من کرد و گفت: برو به اصفهان! دستور کار تو را به حکومت اصفهان داده ام که وسایل کارت را از هر حیث فراهم نماید.
من از تهران حرکت کرده، وارد اصفهان شدم. بلافاصله پس از ورودم، حاکم اصفهان مرا احضار کرده، گفت: باید فوراً مشغول ساختن سماور شوی. امیر در این مورد تأکید فراوان دارد. کارگاه سماورسازی را با خرج حکومت فراهم نما و به اندازه کافی کارگر استخدام کن.
من بنا به دستور حاکم چند دکان را از صاحبش اجاره کردم. آن ها را به یکدیگر راه دادم و بنا بر موقعیت و لزوم در هر یک از دکان ها تغییراتی دادم، بطوریکه در یکی از دکان ها کوره ای جهت ریخته گری ایجاد کردم، در یکی دیگر لوازم دواتگری و در سومی سکوهایی ساخته شد تا شاگردان روی آن ها بنشینند. برای ساختن چنین کارگاهی مجموعاً مبلغ دویست تومان خرج شد. اما بدبختانه من هنوز مشغول کار نشده بودم که یک نفر پیشکار حکومتی مثل اجل معلق به دنبال من آمد و مرا همچون دزدان نزد حاکم برد. به محض آنکه چشم حاکم به من افتاد با خشونت گفت: میرزا تقی خان امیرکبیر از صدارت خلع شده و او دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دویست تومان را به خزانه دولت برگردانی. معلوم نیست امیر چرا اینقدر امتیاز برای تو قائل شده بود، و چون در آن هنگام من پولی نداشتم دستور حراج اموال من صادر شد. با وجود حراج همه اموال، بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سی تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب می زدند، تا اینکه مردم ترحم کرده و سکه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم پرتاب می کردند. سرانجام آن سی تومان هم پرداخته شد. اما در نتیجه آن چوب ها و صدمات بدنی، امروز چشم هایم تقریباً نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم؛ از این رو به گدایی افتادم. در صورتیکه امیر همچنان بر سر کار بود من تا به حال سماورهای زیادی ساخته بودم.»