متن هایی کوتاه،ساده و از اعماق قلبم...
بازیگری در نقش عاشق...?
در صحبتی که با دوستم داشتم،به یک نتیجه ای رسیدم.به او گفتم که از عشق میترسم در حالی که در انتظارش هستم.در پاسخ به من گفت که چرا دنبالش هستم در حالی که میترسم؟چرا خودم را اذیت میکنم برای چیزی که
تاحالا تجربه اش نکرده ام؟
به راستی که من چه میخواهم؟میخواهم طعم عاشقی را احساس کنم یا بازیگری هستم که میخواهم تظاهر کنم دوست دارم عشق را تجربه کنم ؟
من یک نوجوان هستم و مانند نوجوانان دیگر،طرفدار یک خواننده میشوم.در ابتدا،تنها یه فن ساده بودم.اما بعد...بعد مشکلاتم شروع شد.زمانی که کلمه به کلمه اهنگ هایش،برایم لالایی میخوانند و صبح با لبخندش توی عکس ها،از خواب بیدار می شدم.این وابستگی،وقتی شروع شد که دیگر دست خودم نبود.با اینکه تابه حال ندیده بودمش،توی لایو هایش شرکت نکرده بودم و اصلا زبانش را نمیدانستم ،اما باز هم همه جا ازش حمایت میکردم و اون رو دلیل زندگی ام میدونستم.
3 ماه گذشت که به خودم اومدم...دیدم اون منو ندیده،نمیدونه وجود دارم و اصلا شاید کشورم رو هم نشناسه!!و درنتیجه،آسیب جدی دیدم.من خودم رو عاشق اون میدونستم.دیوانه اش بودم.درواقع برای اولین بار عاشق شدم...شاید هم نه...شاید خودم رو گول میزدم...شاید من واقعا عاشقش نبودم!؟
بعضی وقتا،به خودم میگم شاید واقعا طعم عاشقی رو با اون چشیدم.اما بعضی وقتا با خودم میگم شایدم من تظاهر میکردم...شاید میخواستم به خودم ثابت کنم منم مثل همه ی دوستام میتونم عاشق بشم.میتونم یکی رو داشته باشم که شب به خاطر دوری ازش گریه کنم و صبح باهم قدم بزنیم و لبخندش امید زندگیم بشه.
اما فکر کنم،با این حال نتونستم با احساسم به اون خواننده،تجربه ای مانند دوستانم رو برای خودم ایجاد کنم...ولی شاید هم...شاید فرد درستی رو انتخاب نکردم...شاید من با اون فرد،درکی از عشق بدست نمی اوردم...شاید باید با یکی دیگه به مفهموم عشق پی ببرم... و سوال اصلی اینجاست....چه کسی وارد قلب من می شود؟ و مرا دلباخته خود میکند؟...نمیدانم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پنج شنبه
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبودن تو خیلی سخته ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت های لابلای برگه های فیزیک