بقیه ی دلتنگ هایت بخوانند ...

عزیز تر از جان سلام؛

برای تو مینویسم ...مینویسم ولی حالا که نه "منی "در دل توست و نه "تویی"در کنار من .مینویسم ولی دیر.مینویسم ولی نمی خوانی ،میگریم ولی نمی بینی و می خوانمت ولی نمی شنوی ... این نامه ای است که هرگز نمی خوانی اش ...برای تو !

حرف هایم حرف هاییست که فقط من میدانم و آنکه "با خبر از محنت روز افزونم "است؛ این ها را فقط خدا میدانست ولی الان مینویسم تا بعد از من بماند برای "مابقی دلتنگ ها"... آنهایی که مثل من اند، دوستت دارند ولی غرور دارند،می خواهند تو را ولی ندارندَت...همان ها که قهرت برایشان عذاب است و فکر نبودنت بهمشان می ریزد.

به نظر تو آن ها که شبیه من اند ،آنها هم مثل من تلاطم فکر نبودنت دریای خیالشان را طوفانی می کند؟به نظرت آنها هم با خیالت شب را تا صبح سحر می کنند؟به نظرت در حوالی قلب آنها هم خروس هایشان کمی زود تر از اذان صبح بیدارشان می کند؟همان موقع که همهمه ی خیالت به خوابشان شبیخون می زند؟

شعری که برایم خواندی را به یاد داری هنوز؟؟:

هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟ یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیـــدی؟
آیــا تـو هـم  هــر پــرده ای را تا گشودی از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟
اصـلا بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخــره بودی؟ از زیـــر امــــواج آســـمـان را تـــار دیدی؟
نـام کـسی را در قـنـوتت گـــریـه کـردی؟ از «آتـنــا» گـفـتن «عــذابَ النـّار» دیدی؟
در پـشـت دیـوار ِحیاطـی شعـر خوانـدی؟ دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟
آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟
رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟ بیـمـار بـودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیــدی؟؟
حقــــا که بـا مـن فــرق داری ــ لا اقـل  تـو او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی؟؟
"کاظم بهمنی"


یادت آمد با چه ذوقی غرق در آهنگ صدایت شدم؟...اصلا توجهی نداشتم که شاعر بیچاره چه می گوید ،شعر برایم بی معنی بود ،در بیداری خواب دیدن مسخره بود برایم، غرق در گرمای صدایت بودم و از تمام دنیا فقط یک جا را میدیدم شهری که فکرش را هم نمی کرد حتی لحظه ای از تملکم در بیاید : قلبت ...

اما الان شاعر را میفهمم ...حس میکنم ...می چشم هر چه را گفته ...ولی حال روی سخن من با شاعر است:

بله می شود در بیداری هم خواب دید،می شود با چشم باز یک کابوس را "تکرار وار "دید ،می شود با چشم خیس از اشک غرق دریای غم شد و خواب کسی را بارها دید.من دیدم ...من "یار را از خودم بیزار دیدم"،آری در نبودش "در پشت هر پرده دیوار دیدم"... من "خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود!"

یادت هست روزی که محکم بغلم کردی و پرسیدی :«تا حالا زندگیتُ بغل کردی ؟؟ » من هم در جوابَت محکم تر بغلَت کردم و گفتم :«آره»؟ قسمتمان نشد که من هم بپرسم ، پس حالا من میپرسم تو بگو؛ الان که نیستی و در بین تمام این حضور های ناگهانی آدم ها یک "طُ" کم دارم ؛بگو ببینم:«تا حالا زندگیتو از دست دادی؟ تا به حال شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد ؟گره ات کور شود غم به روانت برسد؟»

راستی نگفتی کدام یک از آنها "طُ "را بیشتر از من دوست می دارد؟؟ هر که هست فقط بگو کمی آهسته تر حرکت کند،بگو پایش را جا پای کسی می گذارد که یک زمانی همه کس ات بود و الان هیچ کس ات! بگو که حرمت نگه دارد ؛هرچند در دلت حق آب و گل دارد ولی بسپار که باغ کوچک دلتنگی مرا در گوشه ی گم شده ی قلبت ویران نکند ... از بین این همه بی وفایی ات به خواب دیدنت هم قانعم ؛ حداقل دیدنت در خواب که میتواند حق من باشد ؛بگو که حق آن یک نفر را پایمال نکند ...

تو که نمی دانی ولی بگو حداقل او بداند:یک نفر اینجا هنوز دوستت دارد ...

شانزدهمین روز از ته تغاری تابستان !شهریور 99 tik tak: 01:26 دوستدار تو :یکی از دلتنگ هایت!