دلِ آشوب

دلِ من دیر زمانی ست که آشوب شده است

ضربان من به هق هق افتاده

و چیزی را سخت تمنا میکند

خودش را محکم به در و دیوار قفسه سینه ام میکوبد

امّا حفره یِ نبودنَت عجیب پر نشدنی است ...

نیستی

و حفره ی جای خالی ات را "خون" گرفت

و شروع به تپیدن کرد

و من در عجب ام

که قلب کوچک من

کی اینقدر بزرگ شد

که با این همه درد

هنوز می تپد ...؟؟

جای خالی ات را با هرچه که پر کنم

خوب نمی شوم

حتی با خودَت ...

انقدر دور شدیم که بودنت هم دیگر بی فایده است

الان ؛ مدتی می شود

به تو که فکر می کنم

نه هوای چشمانم اَبری می شود

و نه زمام بقیه ی کارها از دستم در می رود

فقط

به چشمم می آیی و مثل آخرین دیدارمان

سریع میگذری

اَمّا این بار بدون بغض و دلتنگی

جانم اگر می خوانی

می خواهم بدانی که زیاد در برابر آدم ها به خودت سخت نگیر

مثلا من ...

من را ببین

آنقدر ناخوداگاه از تو و تمامِ خاطراتت بُریدم و دست کشیدم

که گاهی اصلاً

به این که دیده اَمَت شک می کنم

سخت نگیر ... آدم ها ارزشش را ندارند(: