فقرِ حقیقت..^^

برف می بارد. باد؛ گونه هایم را شلاق می زند.


_ تو به ماه می مانی دلبندم اما چشم های من تابِ درخشش تو را ندارد..


+ چه شاعرانه برایم سخن می گفتی و چه ساده اسیر شعر هایت بودم..زیبا بودی..زیبا..

اما؛ آنقدر خالصانه نبودی که من، از تو شاعرانه های رویایی بگویم..

من میدانستم که مرا ترک خواهی گفت..میدانستم که علت خط زدن واژه ها از زبانم تو بودی!

برایم از آغاز تمام شده بودی و تنها لبخند هایت بود که مرا تسکین می داد..

میدانستم که مرا ترک خواهی گفت اما؛ نه به این سادگی..

تا مدت ها بعد از نبود تو، به بودَنَت فکر می کردم..با تو به خواب می رفتم..با تو در آیینه می خندیدم.

فکر می کردم اگر قایق کوچک کاغذی خود را به دریا بی اندازم؛ به سمت تو آواره می شود..

فکر می کردم اگر شعری بگویم؛ قافیه های هر بیت را نامِ تو بسازد..

گمان می کردم تا آخرین نفس در سینه؛ سرم شانه های تو را التماس کند..

قصد داشتم روزی در خواب؛ آسمان را پیموده و به ابر ها سفر کنم..شاید تو آنجا می بودی..
گاهی در آغوشِ ساحل؛ به دنبال تو بودم؛..شاید زیر صدف های نارنجی، رنگ پنهان شده بودی..


اولین دیدارمان فقری داشت..فقرِ حقیقت!..همه چیز رویایی بود..و رویا از نامش پیداست، حقیقتی در کار نیست..

تنها چیزی که آن نیمکتِ هم آغوشی های شاعرانه برایم دارد؛ حس اِنزِجار است!..

مدتی قَلَمِ مرا اِشغال کردی اما این بار؛ آخرین حرف های من از تو بود.
بدوردِ من برای تو..برای تمام فریب هایم..برای حماقت هایم..

اینبار اگر قایق کوچک کاغذیِ خود را به دریا بی اندازم؛ به سوی لبخند هایم شنا می کند^^...


برف می بارد.قهوه ی داغ صدایم می زند..