چشمانت را ببند؛ میروم...


چشمانت را ببند رویِ من
رویِ تمامِ آرزوهامان
چشمانت را ببند ،بگذار راحت تر عبور کنم از آن قلبی که سدِ چشمانت گذرگاه عبورش را بسته ...
ببند ،مردمِ بی قرارِ چشمانت میشکندَم ...
اینبار فرق میکند
اینبار نمیروم که بگویی بمان
اینبار میروم تا دِین رفتن هایت را از گردنم بردارم!
در مرام من نیست لطف ها را جبران نکنم
این رفتن کوچک ترین کاری بود که میتوانستم برای جبران انجام دهم ...رفتی، رفت،رفتند ...میروم
فقط تو بگو :چند نفر به یک نفر؟من دِین چند نفر را باید ادا کنم؟
من که نباشم چه فرقی میکند ؟
مگر توِ بی مَن چه فرقی با توِ با من دارد؟
من که نباشم دستانت باز هم یخ نمی کنند !چون دعا خواهم کرد هوا آنقدر گرم بشود که ذره ای سوز به دستانت نخورد
من ترسی ندارم،می روم
و از امروز
به هر خیاطی که دیدم
میسپارم جیب ها را بزرگ تر و گرم تر بدوزند !
برای تو فرقی نمی کند
برای این شهر امّا، فرق میکند انگار
برای کاکتوس ها فرق دارد که من سیرابشان کنم یا باران...باران برایشان نمی خوانَد
برای ستاره هافرق میکند از این دیار که تو هستی بشمارمشان یا کمی آن ور تر جایی بدون هوای تو
از اینجا ،کنار تو، نزدیک تر بودم به ستاره ها
برای گنجشک ها فرق میکند من برایشان دانه بریزم یا باد روزی شان را برساند...
من میروم ولی
برای آن پیرمرد چشم انتظار فرق میکند که دخترَکَش چرا نیست.
میرم و چشمان خسته ی پدرم دوخته به در،تقاص گناهِ تو و بقیه شهر را پس خواهند داد...
تو ببند چشمانت را ، چشمان پدرم به خستگی عادت کرده اند.
تو ببند ،
پدرم به جای تو پُر می کند حوضچه ی قهوه ایِ گِل آلودِ چشمانش را. . .
میروم امّا در هجوم تکرار وار سوالی مانده ام ،
این منِ شکست خورده جوابش را نمی داند
تو قبل رفتنم جواب بده؛
چرا حالا که تویی در من ریشه ندارَد ،
حالا که نه نگرانت هستم
نه منتظر رسیدنت،
حالا که نه از تو دلخورم،نه دلتنگ، نه ...
خلاصه بگویم
چرا حالا که دوستَت ندارم
اینگونه ستون های زندگیم لرزیدند؟
فقط همین اخری را بگو قبل رفتنم:
از من به خدا چه گله کردی ...؟