خدایا چرا؟!

حواسم نبود، انگار نه انگار که یک سال گذشت! پس کی می خواد باز بشه این گره کور!

بس نیست؟! من شاکی ام! خدایا من از تو به خودت شکایت می کنم؛ قوانین بازی هیچگاه در طول تاریخ اینگونه نبود، هیچگاه باخت باخت و باخت نبود؛ حداقل در بار سوم کمی به ما شل میگرفتی. میگذاشتی یکبار حس کنیم پشت موفقیت یک آرامش کوتاه است!

میگذاشتی بفهمیم بعد هر شکست نمیچه پیروزی هم جای جشن گرفتن دارد. حتی مهلت ندادی پیروز شویم که به جشن گرفتن برسد!

خدایا بیا و فردا را از ما بگیر، وقتی نگاه یک کودک بخاطر مرگ یک فوتبالیست پر از اشک می شود می روم جلو و او را در آغوش میگیرم و میگویم: عزیز دل این بخشی از زندگی هست، غصه نخور! همان لحظه باد سردی می وزد و نگاهی به گونه های گل انداخته اش از سرما می اندازم که چرا این کودک لباس کافی در این سرما ندارد اما، قطره اشکی برای فوتبالیست فوت شده دارد!

خدایا از آن قیامتی که حرف می زدی، کمی حرف بزن! ما خسته شدیم این قدر زیبایی دیدیم، بگذار این آسمان برای مخلوقات بعدی آبی بماند؛ بگذار کودکانش در آسمان آبی و روشن آن و ابر هایی که انگار با نقاشی بی مانندت شکل های گوناگونی میگیرد، عشق کنند؛ همه را بگذار برای مخلوقات بعدی!

آری این نامه را بخوان، و بدان با دل ما چه کردی! فرشته هایت عرضه ی چنین کاری داشتند؟! ما انسان هستیم اشرف مخلوقات و این را می توانم از تحمل زنده ماندمان در این دنیا بفهمم! روحی خدایی که مانند ندارد، روحی که بخشی از خداست؛ روحی که باور به وجود خدا دارد و نمی تواند وجود او را کتمان کند! آن روح خدایی درون جسمی از خاک دمیده شد و داستانی را آغاز کرد که پایانش را باز خود او تعیین میکند.

قربونت برم خدا که جوابم رو توی شکایت نامه ام میدی!

پایان