...
افکار من در یک روز خیلی معمولی...
یک روز معمولی، مثل همیشه مینشینی و به افکارت میپردازی. جلو میروی و جلو میروی. نرمنرمک خودت را میفهمی. میبینی از آنچه که میپنداشتی، دورتر بودهای. میبینی مثل گذشته نمیتوانی با دلخوشکنکهایت احساس شادی کنی...
عجیب است.
آرامش مفرطی در این افکار وجود دارد امّا افسوس. چون دیگر ذهن در بند این نخواهد بود که تو را رنجه نکند. از خودت بر علیه خودت سلاحی میسازد. سلاحی ویرانگرتر از سلاح هستهای. برای انسان این چیزها باید عادی باشد امّا، میخواهم دربارهی چیز دیگر نطق کنم: رنگ باختن دلخوشیهای روزانه.
گذشته هم راجعبه این موضوع نوشته بودم. امّا دقایقی پیش ذهنم دوباره درگیر شد. و از آنجا که میدانم وقتی ننویسم، ذهنم آن فکر را نشخوار میکند، تصمیم گرفتم بخشی از فکرم را با شما درمیان بگذارم.
آیا واقعا چیزی به اسم دلخوشی وجود دارد؟
حیفم میآید که دنیا را سیاه و سفید ببینم و منطقم را فاتح قلبم بدانم. شاید خواندن این جمله از دنیس د. لیتل خالی از لطف نباشد:
با این همه رنگهای تماشایی که در جهان هست، مایهی شرمساری است اگر بخواهیم هر چیز را سیاه یا سفید بدانیم.
وجود داشتن یا نداشتن دلخوشی به ما بستگی دارد. آنچه ما فکر میکنیم، بستر سازندهی دلخوشیها خواهد بود. شاید برای یک پدر پیر و سالخورده، دیدن نوهی کوچکش دلخوشی باشد. یا دلخوشی برای یک رانندهی تاکسی این باشد که سر صحبت را با مسافرانش باز کند! چه کسی میداند؟!
از دنیا لذت نمیبریم. مقصر ماییم؟
شاید لذت نبردن از دنیا، برای خیلیها نشانگر اوضاع بد در شرایط و محیط زندگی است. در این موضوع شکی نیست. بهگمانم لذت بردن از دنیا، نیمی از درون و نیمی از بیرون تامین میشود. دیدن آدمهایی که آرامش مفرطشان به تو دلگرمی میدهند یا معاشرت با آنهایی که دلخوشکنکهای ساده و شادیبخش دارند میتواند فروزینهی شادی تو نیز باشد.

پینوشت: این یک یادداشت جوششی و برآمده از دل بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زاویه دید
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسیر لحظات از دست رفته ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیای خیالی