شاهنامه، کوتاه و به زبان ساده(قسمت دوم)


داستان ناراحت کننده ی دیگه ای که بعد از داستان رستم و سهراب اتفاق میوفته داستان «سیاوش » است. سیاوش شاهزاده ای ایرانیه که از مادری تورانی متولد میشود ولی در دربار ایران بزرگ می شه و خوی و منش ایرانی داره.

بسی برنیامد برین روزگار / که رنگ اندر آمد به خرم بهار
بگفتند با شاه کاوس کِی / که برخوردی از ماه فرخنده پِی
یکی کودک فرخ آمد پدید / کنون تخت بر ابر باید کشید...
جهاندار نامش سیاوَخش کرد / برو چرخ گرنده را بخش کرد

سیاوش تن به مرگی می ده که نتیجه ی دسیسه ی «کرسیوز» و بدگمانی «افراسیاب» است. پدر سیاوش، «کاووس»، او رو از همون روزهای کودکی می بره به زابلستان و میسپاره به دست «رستم» و «رستم» هم به سیاوش آداب رزم و بزم و فرمانروایی یاد میده. «سیاوش»، در اندیشه ی صلح و آرامشه. وقتی سیاوش به دربار پدرش برمی گرده نهایت تلاش خودش رو می کنه تا از آتش هوس سودابه، سوگلی شاه، در امان بمونه.

چو سوداوه روی سیاوُش بدید / پُراندیشه گشت و دلش بردَمید

مروت سیاوش به حدیه که وقتی از جهات مختلف فشار وارد میشه؛ به خصوص از جانب سودابه و شاه، تصمیم میگیره که عازم جنگ با تورانیان بشه و به این بهانه از دربار پرش و سودابه دور بمونه. در بین حوادثی اتفاق میفته که سیاوش باید با اخلاقیاتی که برایش مهم اند تصمیم بگیره: اولی اینکه گروگان های بی گناه تورانی به فرمان پدر بکشه و دومی اینکه از دربار پدر بره و به دشمن پناه ببره. و سیاوش راه دوم رو انتخاب می کنه.

سیاوش در توران با دختران « افراسیاب: ازدواج می که و «پیران ویسه» هم بالعکس، به جای اینکه راحتی ای برای سیاوش فراهم کنه، باعث تحریک حسودان و تشدید ترس و بدگمانی « افراسیاب» می شه. زندگی معصومانه سیاوش او رو از حد یه قهرمان حماسی بالاتر میبره و او رو تبدیل به یک اسطوره و یک چهره مقدس می کنه.

بزد دست و آن موی شاهان گرفت / به خواری کشیدش به روی ای شِگِفت
سیاوُش بنالید با کردگار / که ای برتر از جای و از روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من / چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کینِ من / کند تازه در کشور آیین ِ من

تحمل کشته شدن مظلومانه سیاوش به دست افراسیاب برای ایرانیان سخته و طبق روال همیشگی حماسه برای انتقام آماده میشن. انتقام جوی سیاوش، پسرش «کیخسرو» است که بعد از قتل سیاوش با چاره جویی «پیران ویسه» از دست افراسیاب فرار می کنه و به کمک پهلوان ایرانی «گیو» از اسارات تورانیان در می اید و همراه با مادرش «فریگیس» به ایران می آید.

کیکاووس از سلطنت کناره گیری می کنه و کیخسرو به جای او ب تخت شاهی میشینه. بعد از گرفتن انتقام خون پدر، کیخسرو همونجوری که یهویی بر تخت سلطنت نشست، یهویی هم بی خیال فرمانروایی میشه و «لهراسب» رو که از نوادگان « هوشنگ» است رو به جای خودش مینشونه و خودش هم سر به بیابان میذاره. البته پنج تا از پهلوانان ایرانی - طوس و گیو و فریبرزو بیژن و گستهم- هم همراه کیخسرو میرن و همه شون زیر برف مدفون میشن.

چو کیخسرو آمد به کین خواستن / جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین ک شد آن تاج و گاه / برآمد به خورشید بر تختِ شاه

کیخسرو فقط یه برادر داره به اسم «فرود» که از همون آغاز سلطنت کیخسرو، سپاه ایران به فرماندهی «طوس» برخلاف فرمان کیخسرو از کوهستانی عبور می کنن که محل زندگی «فرود» و مادرشه. فرود سعی می کنه با ایرانیان سازش کنه. اما تنخویی «طوس» از یه طرف و حماقت «تخوار» مشاور «فرود» از طرف دیگه؛ نهایت کار رو تبدیل به جگی نابرابر می کنه و فرود هم مثل پدرش ، سیاوش، مظلمانه کشته میشه.

ازین گونه تا گشت خورشید راست / سپاهِ فرودِ دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کُشته بود / سرِ بختِ مردِ جوان گشته بود

این وسط ها بین این همه خون و خون ریزی، داستان عاشقانه بیژن و منیژه هم هست که یکم لطافت میبخشه. همه ی شاهنامه شناسان هم نظر اند کهک فردوسی در دوران جوانی خودش داستان بیژن و منیژه رو سروده و بعد لا به لای داستان های شاهنامه اون رو گنجونده.

بعد از این داستان لطیف، رستم و بیژن با کمک هم افراسیاب رو نابود می کنن و سپاه توران با حمله های پی در پی رستم و گیو و گودرز و بیژن تار و مار میشه.

با رفتن کیخسرو و بر تخت نشستن لهراسب عصر جدیدی تو شاهنامه شروع میشه. دیگه دشمن اهریمنی ای مثل افراسیاب درکار نیست و جنگ، جنگ قدرته در داخل دربار ایران..... (ادامه در قسمت سوم)