سال 2021 بود، پاییز
سال 2021 بود، پاییز، تو دفتر کارم نشسته بودم و سر درد های هر روزه ام دیگه برام یک امر عادی شده بود. یک نوتیفیکیشن روی موبایل دریافت کردم، با خودم گفتم جواب تستم آماده شده اما در خواست دکتر بود برای تماس تصویری. همیشه قبل از اینکه اتفاق بدی بی افتد یه حسی در من ایجاد می شود، شاید همیشه همین حس رو قبل از اتفاقات دارم و وقتی اتفاق بدی می افتد مربوطش می کنم به این حس. دکتر گفت به آزمایش های بیشتری نیاز است و این حس بد من را قویتر کرد.
یک ماه بعد، تشخیص سیروز، قطعی بود و من وسط رژیم غذایی سخت و روند درمان به خودم آمدم، ذهنم جمع نمی شد و بیماری به مرحله وخیمی رسیده بود. احتمال درمان بسیار ضعیف، تشخیص جمعی دکتر ها بود، کسی رو جز خانواده ام نداشتم که این موضوع رو باهاشون درمیون بگذارم، و واکنش آنها هم برایم قابل تحمل نبود، شاید خود خواهانه هم بود. با اینکه دور کار بودم (به خاطر بیماری، نه به خاطر کرونا) زیاد کار می کردم و این من رو از فکر کردن و مواجهه با واقعیت نجات می داد، اما ته ذهنم صدایی زمزمه می کرد هرچه زودتر با این مشکل روبرو بشم بهتر است، همه چیز می تواند به سرعت تغییر کند، مانند سرنوشت بوئتیوس و این بیماری همان زندانی بود که بوئتیوس در آن افتاد، شاید حق با کتابی که در زندان نوشته(De consolatione philosophiae) باشد، فُرتونا، ایزد بانوی سرنوشت با فراوانی و نعمت در دست چپش و داسی در دست راست که در یک لحظه همه خوبی های زندگی را به نابودی می کشاند و بلعکس، این سرونشت آدمی است و لذت های ما روزی همگی از میان خواهند رفت. این روزها به هر چیزی می آویختم که ذهن درگیرم، مشغول باشد. اینستاگرام رو باز کردم، امروز هم 700 نفر بر اثر کرونا مردند، آمار مرگ امروز را در گوگل جستجو کردم، 75000 هزار نفر، کم و بیش هر روز این تعداد انسان در جهان می میرند. همیشه فکر میکردم مرگ هیچ ترسی ندارد، چون پس از مرگ دیگر نیستی که از فقدان نبودنت بترسی، پس چرا می ترسم؟؟
من میخواهم جاودانه باشم، دوباره اینستاگرام رو باز کردم، خبری ظاهر شد: امروز تعداد مردگانی که در اینترنت اکانت دارند از زندگانی که اکانت دارند بیشتر شد، آیا هر روز اخبار مرگ می شنویم یا از سر اتفاق این خبر ها همگی پیش روی من قرار می گیرند؟ اگر روزی پس از مرگ ما، آشنایان نزدیکمان صفحه های شبکه های اجتماعی ما را بچرخانند چه می شود؟ عکس های ما را آپلود کنند یا به جای ما استوری بگذارند و از زمین و زمان شکایت کنند. اگر یک برنامه هوش مصنوعی جای ما کنترل صفحه هایمان را در دست بگیر جای خالی ما کمتر حس می شود؟ یا این برای اطرافیان ما ناراحت کننده است؟ آیا پس از چند وقت اصلا جای خالی ما حس می شود؟ انسان ها در دغدغه های خود غرق هستند، حالا حرف کامو برایم معنی پیدا می کرد، "میتوانیم بحران انسان را فقط با آگاهی از پوچی و بیمعنایی زندگیمان حل کنیم".
برنامه پایتون رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن برنامه ای که بتواند روز های تولد دوستانم رو از روی صفحه فیسبوکشون بخواند و براشون تبریکات منحصر به فرد با جمله های از پیش تعیین شده بفرستد، اما این برایم کافی نبود، یک خودشیفتگی درونی من رو به سمت چیزی کاملتر از خودم پیش می راند. پس دوباره شروع کردم، بعد از چند روز جستجو، از Github کد یک برنامه هوش مصنوعی را پیدا کردم و مشغول تغییر آن به صورت دلخواه خودم شدم، هزاران خط چت با اشخاص مختلف را درونش اپلود کردم تا با هر شخص جواب از پیش آماده شده ای که در گفتگو های قبلی داشتیم را بتواند حدس بزند و تایپ کند، همچنین کلی عکس های آپلود نشده داشتم که با کپشن و تاریخ مشخص تا پنج سال آینده آماده ارسال بودند. در تمام طول برنامه نویسی به این فکر می کردم که آیا برای کسی مهم است؟ یا شاید اصلا این کار موجب رنج دیگران می شود،در ذات آدمی خودشیفتگی ای نهادینه شده است که هیچ راه رهایی از آن وجود ندارد، مانند نارکیسوس بودم که به برکه آب می نگریستم، به برنامه ای که نوشته بودم.
چند هفته گذشت و موقع تست واقعی نرم افزار رسیده بود، اولین پیام 5 روز بعد رسید و نرم افزار در جواب سلام، گفت: سلام خوبی؟ چه خبر؟
با ادامه صحبت ها باورم نمی شد که تا حدی صحبت ها قابل قبول پیش می رود، به همین منوال چت های بعدی هم کم و بیش خوب پیش می رفت، روز 37 ام پس از 22 بار تست با اشخاص مختلف یکی از دوستان قدیمی ام پیامی فرستاد و برنامه پس از احوال پرسی مرسوم یک شعر از اشعاری که قدیم گفته بودم فرستاد، اما در جواب چیزی نیامد، هفت، هشت سال پیش خیلی چت می کردیم اما الان ماهی یکبار فقط در حد احوال پرسی، اینجا بود که فهمیدم برنامه از روی چت های سال های گذشته پاسخی را انتخاب کرده و این انتخاب های قدیمی همه معادلات من رو به هم می ریخت، دسترسی برنامه را قطع کردم و خواستم بنویسم که اشتباهی فرستادم اما فکر خوبی نبود، از پشت میزم بلند شدم که صدای نوتیفیکیشنی آمد، یک اسمایلی با چشمان قلبی، من هم همون رو براش فرستادم، می خواستم کنترل چت رو تمام کمال به دست بگیرم اما کنجکاوی ام نمی گذاشت، برنامه رو دوباره متصل کردم، دوستم نوشت خوبه تو این همه آوار اخبار بد گاهی یه چیز قشنگ پیدا میشه. اسم برنامه رو گذاشته بودم سیزیف، و پس از پنج ثانیه(این تاخیر عمدا روی سیزیف اعمال شده بود) سیزیف نوشت: اخبار بد همیشه هستند، آدم باید راهش رو پیدا کند. واقعا چه تفکر عامیانه ای داشتم در جوانی، الان در برابر این دیالوگ حرفی برای گفتن ندارم.
دوستم نوشت: احوال خودت خوبه؟ همه چیز اونجوری که باید باشه هست؟ سیزیف نوشت: هیچ چیز همیشه خوب نیست اما با تو که صحبت میکنم همه چیز خوبه، دیگه داشت خند ام میگرفت از این جواب و اومدم برنامه رو قطع کنم و توضیح بدهم جریان از چه قرار است و این برنامه با چه مکانیزمی کار میکند چون حق اون آدم است که بداند با من صحبت نمی کند، یعنی با خود واقعی حال حاضر من، که ناگهان دوستم نوشت: منم هر وقت با تو صحبت می کنم حالم خوب میشه.
یهو ته دلم خالی شد، احساس کردم همه جا سرد شده،نوک انگشناتم، این پنج ثانیه برام مثل یک دقیقه گذشت، بوی عطرش رو می توانستم حس کنم، دو نیرو متضاد در من در جریان بود، اولی احساس یافتن پناهگاه و دومی صدای تنین داری که می گفت این احساسات نشانه تنهایی و بی کسی من است نه یک احساس واقعی و درست. اصلا یک احساس واقعی و درست چیست؟ حس شود؟ درست باشد؟ درست چیست؟ درست این است که من نقطه ای بر کرانه صفحه ای سفید به ابعاد بی نهایت هستم.
سیزیف نوشت: دوستت دارم. و هیچ جوابی نیامد، لبم میلرزد، با صدای زنگ موبایلم چشمانم به عکس روی موبایل افتاد، دوستم بود، با همان لب ها و چشمان خندان گذشته که انسانها در عکس ها به یادگار می گذارند، که نشان دهند چقدر زندگی زیباست، آیا واقعا زندگی زیباست؟ گوشی رو برداشتم، بدون سلام و با حالتی دلسوز و متعجب گفت: حالت خوبه؟ گفتم نه خیلی، اما با تو که صحبت می کنم خوبم. از پشت خط صدایی آروم گفت:
منم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف در تابستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان بودن درد دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیا تا غم فردا نخوریم؛ نقدی کوتاه بر فیلم انجمن شاعران مرده