بیا تا غم فردا نخوریم؛ نقدی کوتاه بر فیلم انجمن شاعران مرده

به جرأت می‌توانم بگویم سخت‌ترین بخش نوشتن این مطلب، پاسخ به این سؤال بود که از کجا این نقد را شروع کنم؟ از کارپه‌دیم (Carpe Diem)؟ از لحظه را غنیمت شمردن؟ از تمام امیدهایی که هر روز از دستشان می‌دهیم؟ از تمام امیدواری‌هایی که این ثانیه به قلبمان وارد می‌شود؟ یا از خیام؟

پوستر فیلم

پوستر فیلم Dead Poets Society
پوستر فیلم Dead Poets Society

در اولین نگاه به پوستر این فیلم، تصویری از پیروزی را می‌بینیم. همه خندان در حال گرداندن مردی هستند که قطعاً در نگاه اول، نخواهید فهمید چه نقشی در فیلم دارد. در بالای پوستر این نوشته‌ها را می‌بینیم:

مردی که الهام بخش آنها بود. او از زندگی آنها چیزی خارق‌العاده ساخت.

پوستر در سال ۱۹۸۹ طراحی شده است و مثل تمام پوسترهای زمان خودش، المان‌های پیچیده زیادی در آن دیده نمی‌شود. همان طور که مشخص است، پوستر شبیه به یک کتاب طراحی شده است که نوید فیلمی پر از ادبیات، شعر و داستان را باه ما می‌دهد.

نکته جالب دیگری که در پوستر وجود دارد، نام برزگ «رابین ویلیامز» در بخش بالایی آن است. این مسئله ممکن است نشان‌دهنده آن باشد که رابین ویلیامز در آن زمان محبوب‌تر از هر شعر و شاعری بوده است و احتمالاً تأثیرش رو مخاطب خیلی بیشتر از تمام قشنگی‌هایی است که در فیلم می‌بینیم.

فیلم

این که خود را جای یکی از شخصیت‌ها بگذارید جایی در فیلم ندارد. در واقع این شخصیت‌های فیلم هستند که خودشان را جای شما گذاشته‌اند و دارند فیلم زندگی شما را بازی می‌کنند. اینجا دیگر خبری از ابرقهرمان‌ها و کلیشه‌ها نیست که هر طور که دوست دارید خودتان را جای یکی از شخصیت‌های فیلم بگذارید و آن طور که دلتان می‌خواهد برای خودتان رویاپردازی کنید؛ داستان انجمن شاعران مرده، داستان انتخاب‌هایی است که همه، از نوجووانی تا امروزی که بیست، سی، چهل یا پنجاه سال سنی که داریم، با آنها دست‌وپنجه نرم کردیم.

در تمام مدت فیلم انگار کسی در گوشم زمزمه می‌کرد:

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم

انجمن شاعران مرده را می‌توانم به تصویرکشیدن ایده‌ای بنامم که قرن‌هاست، از خیام و قبل از خیام، تا امروز به تصویر کشیده می‌شود.

فیلم روایت‌کننده شجاعت‌هایی است که لحظه‌به‌لحظه با آنها روبه‌رو شدیم. صحنه جدال بین خوب و بدهای ذهنی‌مان. روایتی که بیش از آن که داستان باشد، مروری است بر خاطرات خودِ ما. انجمن شاعران مرده با شیرینی‌ها، خنده‌ها و شیطنت‌های جوانی آغاز می‌شود، با مفاهیم عمیق زندگی اوج می‌گیرد و در نهایت مثل یک زندگی پایان می‌پذیرد.

فیلم پر از سؤالاتی است که شاید هر کسی در زندگی حداقل یک بار باید از خودش بپرسد. اگر از من بپرسید، مهمترین سؤال فیلم از نظر من زمانی است که آقای کیتینگ می‌پرسد؛ چرا شعر می‌خوانیم؟ واقعاً‌ چرا شعر می‌خوانیم؟ او در پاسخ به این سؤال می‌گوید:

ما برای این که شعرخوندن و شعرنوشتن جذابه، این کارا رو نمی‌کنیم. شعر می‌خونیم و شعر می‌نویسیم چون که از آدمیزادیم. آدمیزاد پر از شور و اشتیاقه. دنبال پزشکی، حقوق، تجارت و مهندسی رفتن ارزشمنده. زندگی بدون دکتر و مهندس و وکیل و تاجر شدنی نیست؛ ولی شعر، زیبایی، داستان‌های عاشقانه و عشق چیزایین که بخاطرشون نفس می‌کشیم.

فیلم پر از صحنه‌هایی است که شما را می‌خنداند، می‌گریاند و به فکر فرو می‌برد. از نظر من، فیلم خودش پر از شور و اشتیاق است؛ شور و اشتیاقی که گاهی به سرانجام نمی‌رسد و آنچنان دردآورد می‌شود که انگار راه‌حل تمام مشکلات را جلوی پایمان قرار می‌دهد.

انگار برای ساختن انجمن شاعران مرده، به سراغ تک‌تک تمام مردم دنیا، فارق از موقعیت جغرافیایی، زبان و فرهنگ‌شان، رفته‌اند و فیلم را از روی تمام شکست‌ها و پیروزی‌ها و آرزوهای نوجووانی آنها ساخته‌اند.

فیلم در مورد تمام آرزوهایی است که شاید اگر دنیا با کام‌مان بود، به آنها می‌رسیدیم. در مورد تمام فرصت‌هایی است که اگر تلاش می‌کردیم فاصله آنچنانی با ما نداشتند و در مورد تمام تصمیم‌هایی است که از روی مصحلت خود و اطرافیانمان جامه عمل به آنها نپوشاندیم.

فکر نمی‌کنم کسی باشد که خودش را در میان شخصیت‌های انجمن شاعران مرده پیدا نکند. شاید یکی از ما آقای کیتینگ باشد؛ پر از اشتیاق برای نشان‌دادن دنیایی که خودش ساخته، برای از بین‌بردن تمام چهارچوب‌هایی که دیگران درست کرده‌اند و ما را هم مجبور کرده‌اند تا در آنها باقی بمانیم. کیتینگ هر لحظه از فیلم به ما هشدار می‌دهد که بال‌های ذهن‌مان را نچینیم و پرواز را از خودمان نگیریم.


شاید یکی از ما نیل باشد؛ پر از محدودیت، پر از چارچوب‌هایی که شکسته‌شدنش عواقب وخیمی به دنبال خود خواهد داشت. شاید خیلی از ما مثل نیل ذهنی زیبا داشته باشیم. فردی باشیم که پاهای ذهن‌مان را قطع کرده‌ایم تا پرواز که هیچ، توان ایستادن هم نداشته باشد.

یا شاید هم تاد باشیم؛ کسی که اصلا نمی‌داند بال دارد. او خودش را روی ویلچیر می‌بیند و به حال تمام آنهایی که توان پرزدن دارند غبطه می‌خورد!

ممکن است ناکس اوراستریت باشیم؛ کسی که می‌داند پرواز بلد نیست، ولی از صخره پایین می‌پرد. نمی‌ترسد که شاید همین پریدن پاهایش را هم از او بگیرد!

بیایید با واقعیت روبه‌رو شویم، خیلی از ما هم ریچارد کامرون داستانیم؛ کسی که بال زدن در چارچوب قفس می‌بیند و هر کسی که بیرون قفس می‌پرد را لو می‌دهد تا در کنار بقیه در داخل همان قفس بال بزند. کامرونی که کمی بعد آقای نولان قصه می‌شود و فقط به امثال کامرون اجازه می‌دهد رشد کنند. در این میان گاهی کیتینگ‌هایی از زیر دستش در می‌روند و سرانجام کارشان هم می‌شود چیزی که در فیلم دیدیم!

در نهایت دوست دارم کار را با این جمله تمام کنم که شما دوست دارید کدام باشید؟