مجموعهای از تازهترین و برترینهای نشر ایران و جهان https://www.cavack.com
صداهایی از چرنوبیل
فاجعهی رآکتور هستهای چرنوبیل در سال ۱۹۸۶ یکی از شناختهشدهترین فجایع تاریخ است. بااینحال اما به پیامدهای انسانی آن چندان زیاد پرداخته نشده است. «صداهایی از چرنوبیل» با شرح کوتاه و دایره المعارف گونهای در باب پیامدهایی که این فاجعه بر مردم بلاروس داشته آغاز میشود؛ بلاروس جایی است که دو میلیون نفر در خاک آلودهاش زندگی میکنند. علاوه بر اینها سعی شده تا ابعاد انسانی زندگی آنها نیز پوشش داده شود. این کتاب بهمنزلهی تاریخی شفاهی است و گزارشهایی دستاول از زبان افرادی که در این حادثه دخالتی داشتند و یا قربانی آن بودند در اختیار خواننده قرار میدهد. طولانیترین قطعهی آن چیزی حدود بیست صفحه است اما اکثراً از این مقدار کوتاهترند. بخشهایی نیز هست که یک یا دو پاراگراف بیشتر طول ندارند و هرکدام از زبان یک نفر بیان میشوند. بهاینترتیب این کتاب امکان شنیده شدن صدای خیلیها را فراهم آورده است.
همسر یکی از آتشنشانانی که به مواد رادیواکتیو آلوده شد و چندین هفته طول کشید تا جان بسپارد؛ ساکنین منطقهی آلوده که ناحیه را ترک کردند یا بعد آنجا بازگشتند؛ پناهندگان روسی که خطر آلوده شدن به مواد رادیواکتیو را به روبهرویی با نیروهای مسلح ترجیح دادند و از تاجیکستان وارد ناحیه شدند؛ سربازهای وظیفهای که بهعنوان «تصفیهکننده» به محل اعزام شدند تا درختان، خاک، خانه و محصولات کشاورزی آلوده را پاکسازی کنند؛ شکارچیانی که اعزام شدند تا سگها و گربههای آواره و بیصاحب را سقط کنند؛ خلبانها و مردانی که بدون هیچگونه محافظتی فرستاده شدند تا سقف رآکتور را از مواد رادیواکتیو پاکسازی کنند، چراکه تشعشعات آنقدر قوی بود که رباتها از کار میافتادند؛ نوزادانی که مادرزادی ناقص به دنیا آمدند؛ آنهایی که از مواد غذایی و اثاثیه و لوازم پاک استفاده میکردند یا آنهایی که این لوازم را در بازار سیاه میفروختند؛ دانشمندان و کارگران بهداشتی که سعی کردند مردم را نسبت به خطر این تشعشعات آگاه سازند؛
گرچه الکسیویچ در محتوا تغییراتی ایجاد کرد اما بازهم بامطالعهی حرفهای افرادی که با او به گفتوگو نشستند متوجه دیدگاهها و نظرهای گوناگون آنها دربارهی این فاجعه میشویم. برای جلوگیری از پشت سر هم آمدن داستانهای جانگداز و تکاندهنده، ناچار باید تغییراتی در قسمتبندی داستانها صورت میگرفت. یکی از مصاحبهکنندگان سخنان خود را اینگونه تمام کرد: «میتوانی بقیهاش را خودت بنویسی. دیگر نمیخواهم صحبت کنم». «و مادربزرگ، بهجای جدید عادت نمیکرد. دلتنگ خانهی قبلیمان بود. درست قبل از مرگش گفت «یکم چغندر میخوام!» سالها میشد که دیگر اجازه نداشتیم چغندر بخوریم؛ چغندر بیشترین مقدار رادیواکتیو را به خود جذب میکرد».
«کمیسر برایمان اعلانی دربارهی «آگاهی بالای سیاسی ما و سازماندهی دقیق» را از روی کاغذ میخواند؛ چیزی دربارهی “حقیقت امر که دقیقاً چهار روز بعد از فاجعه چهارمین رآکتور نیز با پرچم قرمزرنگ نشانهگذاری شده است.” زبانه کشید. به یک ماه نرسید که تشعشعات نابودش کردند و مجبور شدند یکی دیگر علم کنند جایش. سعی میکردم حالوروز آنهایی را که میرفتند بالای بام رآکتور تا پرچم را نصب کنند تصور کنم. انگار میفرستاد مأموریت خودکشی. شما اسمش را چه میگذارید؟ از خدا بیخبری شورویها؟ ازخودگذشتگی؟ اما مسئله اینجاست که اگر به من هم میگفتند ازآنجا بالا بروم و پرچم را نصب کنم میرفتم. چرا؟ نمیتوانم بگویم. بعد از آن ماجرا دیگر از مردن نمیترسیدم. زنم حتی یک نامه هم نفرستاد. در تمام شش ماه حتی یک نامهی خشکوخالی هم نفرستاد».
«بعدها اما روی شیشههای شیر برچسب زدند که مشخص شود کدام برای بچههاست و کدام برای بزرگترها. این ماجرای دیگری داشت. در آن زمان انگار کمی بیشتر حس میکردیم در خانهی خودمانیم. خیلی خوب، من هیچ ربطی به این ماجرا نداشتم ولی خواهینخواهی آنجا زندگی میکردم؛ و بعد چیزی میشد که وحشت میکردیم. “چرا برگهای تربچه امسال شبیه برگهای چغندر شدهاند؟” تلویزیون را روشن میکردی و میدیدی دارند میگویند ” به تحریکهای غرب واکنش نشان ندهید!” و آنجا بود که دیگر از همهچیز مطمئن میشدی».
برای مشاهده ادامه مطلب بر روی عبارت زیر کلیک نمایید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
شام با آدری هپبورن
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه بیسقف
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب محشر صغرا