انتخاب

«بخش دوم»

«سایه ای از تاریکی»

مدت های طولانی از آشنایی میشل و نادیا گذشته بود؛ یکسال کامل گذشته بود. بعد از لحظه لحظه های شیرینی که گذرانده بودند، ابر سیاه و بزرگی بر زندگی آنها سایه وسیعی افکنده بود. سایه ای که هم نادیا و هم میشل حسش میکردند ولی نادیا تقریباً میدانست که از جانب کیست؛ او به میشل نمیگفت که آن شخص کیست، زیرا که متوجه شده بود که میشل به اندازه کافی عصبی شده است و حرف های او فقط شرایط را بدتر خواهد کرد؛ بعلاوه او دقیقاً آن شخص را نمیشناخت و فقط چند باری دیده بودش، که البته این هم یک حدس بود!

میشل متوجه نشده بود که نادیا آن شخص را میشناسد اما شدیداً نگران او بود. خطر هم او و هم نادیا را تهدید میکرد ولی نادیا برای او اهمیت بیشتری داشت!

و خطر چه بود؟ خطر شخصی بود که به طور مداوم آنها را تعقیب میکرد و با افتخار نتایج کارش را برای آنها میفرستاد، تهدیدشان میکرد اما موضوعی که بیشتر آنها را آزار میداد بی اطلاعی بود! بی اطلاعی از اینکه هدف او چیست؟ برای چه آنها را تعقیب میکند؟ برای چه از آنها عکس میگیرد؟ برای چه عکس هایشان و نامه های تهدید آمیزی برای آنها میفرستد؟ برای چه آنها را تهدید به مرگ میکند..؟

***

چند ماه گذشته بود و از آن شخص خبری نشده بود؛ نادیا راحت شده بود. دیگر آن شخص روبروی مغازه او نمی‌ایستاد و با چشم های دهشتناکش به او زل نمیزد.

بعد از ظهر زمستانی سردی بود؛ آتش شومینه میسوخت و جرقه هایش تنها صدایی بود که در اتاق نادیا میپیچید؛ روشنایی اش هم تنها منبع نوری بود که اتاق را روشن نگه میداشت. نادیا روی تختش دراز کشیده بود و فکر میکرد؛ به زمانی که آن شخص عکس هایی که در مکان های مختلف از میشل گرفته بود را برایش میفرستاد و در کنار همه آنها یک عکس هم از او و میشل، و تهدیدش میکرد که اگر بیشتر از اینها در کنار میشل ببیندش، دیگر میشل یووچنکویی وجود نخواهد داشت!

برای میشل هم عکس های او و عکس دونفره‌یشان را فرستاده بود و تهدید مشابهی کرده بود. ولی هر چه بود دیگر تمام شد! دیگر هیچ نگرانـ...

صدای بلند خردشدن شیشه های پنجره اتاقش رشته افکارش را پاره کرد. نادیا از جا پرید و به سنگ کوچک و صافی که کنار خرده شیشه ها کف اتاقش افتاده بود خیره شد؛ فوراً خودش را به پنجره رساند و به داخل کوچه نگاه کرد. کوچه باریکی که میان خانه او و ساختمان روبرویش وجود داشت کاملاً خالی بود و ساختمان روبروی او هم پنجره ای نداشت که بتواند از کسی سوالی بپرسد.

از جایش بلند شد و تصمیم گرفت تا از خانه بیرون برود و ببیند چه شده است. وقتی به در خانه اش رسید، تکه کاغذی که روی زمین افتاده بود توجهش را جلب کرد؛ تکه کاغذی که از زیر در به داخل هل داده شده بود. خم شد و آن را برداشت؛ کاغذ کاهی کوچک و تا خورده ای بود که با خودکار و خطی در هم-که احتمالاً با عجله نوشته شده بود-متن خبری و دستوری کوتاهی نوشته شده بود. نادیا شروع به خواندن کرد:

چند ماه به شما فرصت دادم تا تصمیم نهاییتان را بگیرید ولی اقدامی صورت ندادید؛ اکنون اگر برای میشل یووچنکو ارزشی قائل هستید، ساعت 10 به این آدرس بیایید.

نادیا مردد ماند؛ آدرس محلی بود پرت و دور از محله های شلوغ شهر و ساعت هم...خیلی دیر بود. افکار ناراحت کننده به ذهنش هجوم میبردند؛ کف سالن نشسته بود و با صورت گرفته ای غرق افکارش بود، باید چه میکرد؟!

***

بعد از چند شب، بالاخره این شب آسمان آرام گرفته بود؛ نه بارانی و نه برفی اما آسمان به تسلط ابرهای سیاه بزرگی در آمده بود.

سکوت خیابان را برداشته بود؛ خانه های اطراف کاملاً ساکت بودند و حتی یک پنجره هم وجود نداشت که نور داخل خانه را به بیرون بتاباند. چراغ های برق به تنهایی مسئولیت روشن نگه داشتن خیابان را به عهده گرفته بودند اما سوسو میزدند و ماه هم زیر ابرها پنهان شده بود.

تنها صدایی که این سکوت مرگبار و دلهره آور را میشکست، صدای به زمین کشیده شدن چکمه های چرمی نادیا به سنگفرش ها بود. او نگران و ترسیده بود؛ هر کسی که فقط نحوه راه رفتنش را میدید متوجه ترس بیش از حد او میشد! آرام و لرزان قدم برمیداشت و به گونه ای بود که انگار به زور وادار شده باشد تا به جایی برود، اما او انتخابش را کرده بود؛ باید بین میشل و خودش یکی را انتخاب میکرد و او خودش را انتخاب کرده بود زیرا که دو حدس زده بود: اول اینکه مردی که تا این حد بزدل است که به طور ناشناس کار های بی معنایی مثل تعقیب کردن دو آدم معمولی را انجام میدهد احتمالاً قدرت ذهنی و جسمی انجام دادن کارهای جدی تری (مثلاً یک جنایت!) را ندارد!

دوم اینکه اگر واقعاً هم توانایی انجام یک جنایت را داشته باشد، او ترجیح میدهد خودش به جای میشل برود. پسر بیچاره به اندازه کافی زجر کشیده و آسیب دیدن به دست یک دیوانه واقعاً حقش نیست! به علاوه اگر میشل بمیرد، نادیا بهترین همراهش را از دست خواهد داد! کسی که امکان ندارد به همین راحتی و دوباره شبیهش را پیدا کند!

نادیا به مقصد رسید. به اطرافش نگاهی انداخت؛ یک ساختمان نیمه کاره روبرویش بود، سمت راستش همان مسیری بود که او را به اینجا رسانده بود، پشت سرش کافه ای بود که بسته شده بود و حتی یک چراغ را هم روشن نگذاشته بود و سمت چپش یک کوچه بود که انتهایش در تاریکی گم شده بود؛ اما از همه اینها بدتر این بود که به جز خودش هیچکس دیگه ای در آنجا نبود.

-خانم ولودین.

نادیا شوکه شد و سریع سرش را به سمت صدا چرخاند؛ مردی که برای نادیا خیلی آشنا بنظر می آمد همان مردی که مدت ها از پشت شیشه مغازه اش به طرز غیر عادی و عجیبی به نادیا خیره میماند؛ مردی قد بلند که ریش کوتاهی داشت از همان مسیری که او آمده بود، خودش را به نادیا رسانده بود.

-متاسفم خانم ولودین. گمان کنم شما را ترساندم.

نادیا به خودش مسلط شد و به مرد نگاه تندی انداخت.

-مشکلی نیست.

مکثی کرد و ادامه داد: برای چه ما را تعقیب میکردید؟

مرد خنده کوتاهی کرد و گفت: آرام باشید خانم ولودین. یکی یکی سوالهایتان را پاسخ میدهم.

بعد در حالیکه به سمت کوچه تاریک راه می افتد، دست نادیا را گرفت و او را دنبال خود کشید؛ نادیا دستش را آزاد کرد و گفت: من نمی آیم اول توضیح بدهید.

مرد بی توجه به او، به سمت کوچه میرفت.

-هر طور مایل هستید خانم. ولی اگر نیایید همان حادثه ای رخ خواهد داد که با نیامدنتان اتفاق می افتد!

نادیا با بی میلی به دنبال او راه افتاد.

***

وارد کوچه شده بودند و مدتی بود که در تاریکی قدم میزدند. نادیا نمیتوانست چیزی را ببیند؛ احساس ترس و سکوت طولانی مرد او را بی تاب کرده بود. با لحن تندی پرسید: بالاخره چیزی میگویید یا نه؟!

ناگهان مرد ایستاد. نادیا صدای قدم زدنهایش را نشنید و متوجه ایستادنش شد؛ اما در یک لحظه صدای نفس های سنگین مرد را پشت سرش حس کرد و تا تصمیم گرفت به عقب برگردد، مرد محکم او را گرفت. نادیا صدای خش دار و مملو از نفرتش را شنید که گفت: چون نمیخواهم خوشبختی یووچنکو را ببینم!

نادیا جواب سوالش را گرفته بود؛ پس برای آزاد شدن تقلا کرد ولی برای او دیگر خیلی دیر شده بود! سردی سوزناک و بُرنده چاقویی را روی بدنش حس کرد؛ چاقو ظالمانه سینه اش را میشکافت و بالا میرفت، نادیا از شدت درد فراموش کرده بود فریاد بکشد! هر چند فریاد کشیدنش فرقی به حال او نمیکرد! خون از دهنش بیرون زد و از گوشه لبش جاری شد. به سختی و بریده بریده نفس میکشید. او بیشتر به امید لطمه ندیدن از سمت این مرد به حرف هایش عمل کرده بود ولی حالا به قتل رسیده بود!

وقتی چاقو به زیر گردنش رسید، مرد چاقو را بیرون کشید و او را به زمین انداخت؛ نادیا محکم بر زمین سنگی افتاد، شاید چند تا از استخوان هایش شکست ولی او هیچ دردی را حس نمیکرد چون قبل از آن به قدری درد کشیده بود که این درد برایش ناچیز بود!

روی زمین سرد غلتی زد و بعد در حالیکه نفس های آخرش را میکشید با چشم هایی وحشت زده به مردی که او را کشته بود نگاه کرد؛ مردی که شبیه سایه ای بود در تاریکی. زندگیش دیگر به پایان رسیده بود؛ اما او در هنگام مرگ، از میان لب هایی خونین و با صدای ضعیف یک کلمه را به زبان آورد.

-میشل..

و بعد، نادیا مرده بود.

***

میشل دوباره به خانه نادیا برگشته بود. نادیا آنجا نبود؛ جسد را امروز به خاک سپرده بودند، ولی میشل نمیتوانست به همین سادگی او را فراموش کند.

در خانه ای ایستاده بود که تا چند روز پیش، نادیا در آن زندگی میکرد؛ آنموقع اینجا زیبا و زنده بود، ولی حالا مانند خود نادیا مدفون شده بود. گل ها و گیاهان پژمرده و رنگ های گرم اثاثیه خانه، سرد به نظر می آمدند.

میشل روی مبل تک نفره ای که در سالن بود نشست؛ روزی را به خاطر آورد که نادیا هم روبرویش نشسته بود و با هیجان آثار داستایفسکی را نقد میکرد. اشک پشت پلک های میشل جمع شد، میخواست به گریه بی افتد که تکه کاغذ کاهی تاخورده ای توجهش را جلب کرد؛ کاغذی که روی زمین افتاده بود. آن را برداشت و خواندش:

چند ماه به شما فرصت دادم تا تصمیم نهاییتان را بگیرید ولی اقدامی صورت ندادید؛ اکنون اگر برای میشل یووچنکو ارزشی قائل هستید، ساعت 10 به این آدرس بیایید.

میشل چند بار یادداشت را خواند و بعد با عجله از خانه بیرون رفت.

***

میشل یوونچکوی جوان، در چند روزی که گذشت، بیست سال پیرتر شده بود و چروک هایی روی پیشانیش افتاده بود. آدرسی که پیدا کرده بود هیچ فایده ای برایش نداشت؛ هیچکس در آن شب نادیا را ندیده بود و فقط نگهبان یک ساختمان نیمه کاره در آن حوالی گفته بود که چند شب پیش حدود ساعت 10 یک مرد و زن را دیده بوده است که در کوچه مجاورش ناپدید شده بودند، ولی مشخصات ظاهری هیچکدام را نتوانسته بود تشخیص بدهد.

میشل از نامه ها و عکس ها هم به هیچ سرنخی نرسیده بود؛ انگار که سایه ای از تاریکی ها بیرون آمده باشد، نادیا را کشته باشد و بعد دوباره محو شده باشد!

کاراگاه از راهی که رفته بود به بن بست خورده بود؛ هیچ راهی دیگر نمانده بود جز کنار آمدن با مرگ نادیا!