انتخاب

«بخش اول»
داستان یک عشق

سوز سرد زمستانی از میان شیشه شکسته پنجره به داخل اتاق وزید. در شومینه فقط خاکستر سرد به جامانده از آتشی وجود داشت که دیشب روشن شده بود. تخت چوبی زهوار در رفته قزقز نمیکرد و به جز صدای باد هیچ صوت دیگری شنیده نمیشد. سرما با حرص و طمع، فضا را فتح میکرد و ماندن در اتاق را آزار دهنده تر میکرد.

(کاراگاه) مرد قد بلندی در وسط این اتاق ایستاده بود؛ موهای مشکی، چشم های خاکستری، پوست رنگ پریده، پالتوی بلند طوسی و صورت بی احساسش او را در اتاق استتار میکرد؛ خودش هم مثل محیط اطرافش بی رنگ و روح بود و با چشم های به ظاهر بی تفاوتش خیره مانده بود به شخصی که روی تخت دراز کشیده بود؛ دختری لاغر با موهایی بور که چشم های وحشت زده طوسیش باز مانده است، در کل دختر زیبایی است! ولی یک چیز حسابی توی ذوق میزند و آن زخم های بدجور و خون ریزی شدیدش است. مرد جلو رفت و در کنار تخت زانو زد تا جسم بی جان دختر را دقیق تر بررسی کند؛ اتاق کاملاً تمیز بود ولی او خون زیادی از دست داده بود، معلوم بود که در اینجا کشته نشده است. از بالای شکم تا زیر گردنش، شکافته شده بود و در دو طرف زخم بازش تکه های خون لخته شده باقی مانده بود و چندتایی از استخوان های دنده اش شکسته شده بودند؛ واضح بود که هنگام به قتل رسیدنش زجر و درد بسیاری کشیده بود.

مرد با چشم های بی تفاوتش که کم کم آثار غم و اندوه شدیدی در آنها نمایان میشد همچنان به دختر خیره مانده بود؛ جسد های زیادی را دیده بود ولی این یکی برایش معنایی دیگری داشت، چون او را میشناخت! برایش فقط یک جسد معمولی مثل ده ها قربانی قبلی که دیده بود، نبود! چانه اش شروع به لرزیدن کرد و لب های لرزانش را به آرامی حرکت داد.

­-نادیا..

***

مردی حدوداً چهل ساله که ریش بور و سر نیمه تاسی داشت به کاراگاه جوان نزدیک شد و دستش را روی شانه او گذاشت.

-میشل.

توجه کاراگاه جلب شد؛ خودش را جمع کرد و با همان نگاه بی احساس همیشگیش به طرف مرد برگشت.

-سلام، واسیلی.

واسیلی لبخندی زد و کنار کاراگاه روی صندلی فلزی یخ کرده نشست. گفت: تماشای خیابان خالی و پر از برف اینقدر جالب است که بخاطرش سرما را تحمل میکنی؟

کاراگاه جواب نداد. اخلاق دوستش را میشناخت؛ همیشه شوخی میکند و حتی برایش مهم نیست که طرف مقابلش در چه شرایطی باشد.

-میشل..؟

کاراگاه در این شرایط و موقعیت حوصله او را نداشت؛ بلند شد تا برود.

-خداحافظ.

سریع به سمت کوچه ای راه افتاد. واسیلی با نگاه شکاکی او را همراهی کرد تا زمانی که در پیچ کوچه ناپدید شد.

***

دستش را تمام مدت زیر چانه اش گذاشته بود و فقط هرزگاهی برای برداشتن سیگارش از آن استفاده میکرد. در اقیانوسی از ناراحتی های روحی و روانیش ناامیدانه تقلا میکرد؛ احساس تنهایی بیش از حد و شغلی که داشت او را بیشتر زجر میداد؛ ولی یک نفر بود که توانست حتی برای یک مدت کوتاهی هم نور به قلب تاریکش بتاباند. نادیا...همان دختر جوان و جذابی که اولین بار در یک مغازه کوچک ملاقاتش کرد. صورت رنگ پریده و مهربانی که از آن محبت میبارید و صدای گرم و صمیمیش که مثل موسیقی چک چک باران نمناکی دوست داشتنی بود. وقتی برای اولین بار او را دید، مثل همین امروز بود؛ خسته و افسرده، به قدری خسته بود که حتی متوجه دختر زیبای پشت پیشخوان نشد و فقط توجهش را به بسته های سیگار معطوف میکرد، ولی دختر شروع به صحبت کرد.

-میتوانم کمکتان کنم آقا؟

میشل در حالت غریبی قرار گرفت؛ انگار که وقتی خواب باشد و کسی آب سردی به رویش بپاشد. فوراً به سمت دختر برگشت؛ دختر هم از حرکات غیرعادی او تعجب کرد و با یک جفت چشم خاکستری و مظلوم به او خیره ماند.

-بله.سیگار.

نادیا لبخند کمرنگی زد و یک بسته سیگار از زیر پیشخوان برداشت و به سمت او دراز کرد. دست های بلندِ سفید و ظریفی داشت. میشل با خجالت اخم کرد و پولش را پیشخوان گذاشت، بسته را از دست او گرفت و سریع بیرون رفت؛ ولی تاثیری که این چند لحظه روی او گذاشته بود به سادگی فراموش شدنی نبود..!

مدتی طول کشید؛ چند ماه و او هر روز به بهانه ای به آن مغازه میرفت و سیگار یا روزنامه میخرید اما نمیتوانست حتی کمی صمیمانه تر با دختر صحبت کند؛ تا بالاخره نادیا بحث را پیش کشید. یک صبح پاییزی بعد از اینکه روزنامه ای به میشل فروخت و او قصد خروج داشت، صدایش زد.

-ببخشید آقا!

میشل دستش را از روی دستگیره در بلند کرد و با نگاه جدی تصنعیش به سمت او برگشت.

-بله؟

نادیا هم خجالت میکشید و سعی داشت خجالتش را پشت چهره جدی و بی احساسی مخفی کند.

-شما..

قلب میشل به تپش افتاده بود، نادیا هم همینطور.

-شما میخواهید چیزی به من بگویید؟

نادیا کارش را تمام کرد، حالا نوبت میشل بود؛ اما او حتی از جایش هم تکان نخورد.

-نه..

مکثی کرد و بالاخره موفق شد با خودش کنار بیاید.

-در واقع بله.

منتظر واکنش نادیا بود، ولی او بدون تغییر لحنش گفت: بفرمایید.

-میتوانم شما را به شام دعوت کنم؟

نادیا گیج و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت: بله؟!

هر دو در سکوت و بدون هیچ حرکتی به هم خیره ماندند؛ میشل خود را لعنت میکرد که چرا اینقدر بی مقدمه و زود این حرف را زده است و نادیا شوکه مانده بود که چرا مردی که حتی اسمش را نمیداند چنین درخواستی از او کرده است. شخص دیگری وارد شد و به سمت پیشخوان رفت. میشل به قدری حواس پرت شده بود که شخص را نشناخت و فقط با خجالت از مغازه بیرون رفت؛ نادیا هم لحظه ای از مشتری جدیدش معذرت خواست تا بیرون برود.

-آقا! صبر کنید!

میشل ایستاد، سرش را به سمت نادیا چرخاند و صبر کرد تا به او برسد. دختر هنوز کمی شوکه بود ولی خودش را کنترل کرده بود و پرسید: چرا چنین درخواستی دارید؟

میشل اخم کرده بود ولی صورتش کمی گلگون شده بود.

-حقیقت این است که از شما خوشم آمده است.

-ولی شما حتی اسم من را هم نمیدانید!

میشل کمی ناراحت شد.

-بابت پیش کشیدن این مسئله معذرت میخواهم خانم.

خواست که برود ولی نادیا آستین پالتویش را گرفت.

-نادیا هستم. نادیا وُلودین.

-میشل یووچنکو. خوشوقتم.

-من هم همینطور.

میشل کمی نرم تر شد و گفت: بابت چیزی که گفتم واقعاً معذرت میخواهم. فراموشش کنید خانم وُلودین.

-نه مشکلی ندارد. کجا و چه ساعتی میتوانم ملاقاتتان کنم؟

کمی امید و شادی به قلب مرده میشل تزریق شد و قرارش با نادیا را تنظیم کرد.

***

معذب بود. رستوران جالبی نبود ولی تنها جایی بود که او میشناخت یا در واقع تنها جایی که میدانست در حد جیبش است، که بیشتر شبیه کافه بود تا رستوران!

کت و شلوار هم نپوشیده بود؛ تنها کت و شلواری که در کمدش پیدا کرده بود خیلی چنگی به دل نمیزد و او ترجیح داده بود همین لباس های همیشگیش را بپوشد. آه سردی از ته دل کشید و با خودش گفت: دختر بیچاره از همین قرار اول میفهمد که با چه آدمی طرف است! دختر باهوشی به نظر می‌آمد..مطمئناً آنقدر احمق نیست که بخواهد وقت و زندگیش را برای من تلف کند. شاید هم اصلاً نیاید!

چند لحظه بعد در رستوران باز شد و نادیا با لبخند کمرنگ همیشگیش قدم به آنجا گذاشت. میشل از اضطراب آرام و قرار نداشت؛ ولی ظاهر صمیمی نادیا باعث شد تا بخش زیادی از اضطرابش رنگ ببازد. نادیا هم یک لباس مجلسی نپوشیده بود و خودش را غرق آرایش و زیورآلات نکرده بود! مثل همیشه یک ظاهر ساده و مرتب داشت. میشل واقعاً از این دختر خوشش آمده بود! وقتی نادیا به میز رسید، او فراموش کرد تا بلند شود و صندلیش را برایش عقب بکشد. بالاخره دختر روبروی او نشست.

-عصر بخیر آقای یووچنکو.

لحن رسمیش کمی میشل را ناراحت میکرد، البته انتظار دیگری هم نباید میداشت.

-عصر بخیر خانم ولودین.

-از دعوتتون ممنونم.

-نوش جان.

نادیا ریز خندید و گفت: کمی زود گفتید.

میشل خیلی معذب شد؛ با خودش گفت: اصلاً چه ربطی داشت؟! چرا این را گفتم.

***

از رستوران بیرون آمدند و زیر باران سبک ایستادند. به سستی دست همدیگر را گرفته بودند-انگار که مجبورند اینکار را بکنند!-و هر دو شق و رق و خجالت زده از عرض خیابان گذشتند. وقتی به پیاده رو رسیدند، نادیا گفت: ممنونم. واقعاً عالی بود. خداحافظ میشل.

-خداحافظ نادیا.

وقتی نادیا دست میشل را رها کرد و رفت، احساس عجیبی به او دست داد؛ تا به حال اینقدر از اینکه کنار کسی باشد احساس خوبی پیدا نکرده بود؛ این دختر واقعاً فرشته بود!

***

ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، هفته ها و ماه ها برای میشل دوست داشتنی میگذشتند. دورانی را تجربه میکرد که برایش خیلی غریبه بود. از زندگی لذت میبرد و زندگی را دوست داشت. هر روز را به امید دوباره دیدن نادیا میگذراند و نور محبت نادیا، زندگی تاریکش را روشن کرده بود. برای نادیا هم اینطور بود؛ او دوست داشت آدم ها را کشف کند و میشل کسی بود که برخلاف ظاهر سرد و سنگیش، روح حساس و نیازمند به محبتی داشت.

ولی رابطه میان آنها بیشتر به رابطه خواهر و برادری دلسوز شباهت داشت؛ خواهری که بر زخم های روح برادرش مرهم میگذارد و برادری که هر چند به قدرت روح و جسم خواهرش ایمان دارد ولی باز هم نگران اوست.

نمیتوان احساس میان آن دو را «عشق» نامید؛ زیرا که در دنیای اطرافشان عشق کلمه خوبی نبود و در واقع پوششی زیبا بود که بر روی هوس ها و شهوات های افراد گذاشته میشد تا آن را خوب و زیبا جلوه دهد.

ولی «عشق» برای آنها معنای مقدس و زیبایی داشت. عشق برای آنها به معنای اهمیت، اعتماد، همراهی، کمک، وفاداری و...بود. آنها با خجالت یکدیگر را در آغوش میگرفتند و هیچگاه به حتی بوسیدن فکر هم نمیکردند! نادیا و میشل مجذوب ذهن و اخلاق هم شده بودند و هرچند ظاهر زیبای هر دو قابل توجه بود ولی آنها کوچکترین علاقه ای به جسم طرف مقابلشان نداشتند!

نادیا فکر میکرد تا زمانی که میتواند ساعت ها با میشل درباره هنر، موسیقی، ادبیات، طبیعت و...صحبت کند و از این مصاحبه لذت ببرد چرا باید مشتاق در آغوش گرفتن او باشد؟

و میشل تا وقتی که میتونست چهره زیبا و آرام او را ببیند و در حالیکه با صدای نرم و دوست داشتنیش کلمه به کلمه از محتویات بسیار مغزش بشنود و در دنیای کلماتش غرق شود چه نیازی به بوسیدن او داشت؟

برای هردویشان مبرهن بود که طرف مقابلشان زیباست و هرکدام زیبایی دیگری را میستایید اما زیبایی ذهنشان از آن هم بیشتر بود و مقایسه این دو زیبایی مانند مقایسه کبوتر و طاووس بود!