انتخاب

«بخش چهارم»

«باز هم روایتی دیگر: حسادت»

باز هم نشد! نویسنده خسته تر از قبل روی چند صفحه خط کشید. باید چه میکرد؟ این داستان خوب از آب در نمی آمد؟! بار دوم حتی نتوانست قتل را تاثیرگذار بیان کند!

دوباره شروع میکرد؛ دوباره!

باز هم خودکارش را برداشت و ظالمانه تن سفید کاغذ را سیاه کرد؛ با جوهری که بوی خون میداد!

***

یک ماه گذشته بود و از شخص ناشناس هیچ خبری نبود. میشل و نادیا شاد و با فراغ بال به دوران زیبا و رمانتیکشان بازگشته بودند!

***

میشل و نادیا پس از چند ساعت وقت گذراندن در یک کتابخانه به سمت مغازه ولودین راه افتادند. نادیا لبخندی به پهنای صورتش زده بود و کتاب های جدیدش را در آغوش میفشرد؛ میشل هم از شادی و آرامشی که دوباره تجربه میکرد خوشحال بود.

به مغازه که رسیدند، متوجه شدند کاغذی روی در شیشه ای چسبانده شده است؛ نادیا جلو رفت و در دلش شروع به خواندن آن کرد:

شما هیچ انتخاب دیگری ندارید!

نادیا و میشل دوباره دچار نگرانی شدند؛ احساسات خوشایند چند لحظه پیششان رنگ باخت و جای خود را به ترسی دیرینه داد.

نادیا کلید انداخت و با احتیاط وارد شدند.

-هیچکس اینجا نیست!

نادیا به میشل نگاهی انداخت؛ متوجه شد که میشل فقط برای دلگرمی او این حرف را زده است، صورت نگران و ابروهای در هم رفته اش از آشوب دلش خبر میدادند!

ولودین چیزی را زیر پایش حس کرد؛ روی زمین و مقابل در تکه کاغذی روی زمین افتاده بود. نادیا آن را برداشت و خواند:

خانم ولودین، برای پایان دادن به این تعقیب های طولانی و خسته کننده، ساعت یازده و نیم امشب شما را در آدرسی که نوشته ام ملاقات خواهم کرد.

احساس ترس و خشم به نادیا هجوم آورد؛ کاغذ در دستش را مچاله کرد و نگاهی به میشل انداخت، یووچنکو با خستگی خودش را روی یک صندلی انداخته بود و با دست صورتش را پوشانده بود؛ نادیا با دیدن او تردید پیدا کرد، نمیتوانست موضوع نامه را به او بگوید. به آرامی به سمت پیشخوان رفت.

-آن چه بود نادیا؟

میشل به کاغذ مچاله شده اشاره میکرد.

-مهم نیست.

-نادیا!

میشل فوراً از جا پرید و به سمت نادیا هجوم برد، مچ دستش را محکم گرفت و سعی کرد کاغذ را از او بگیرد. نادیا شوکه شد؛ تا به حال میشل را اینقدر هیجان زده و عصبی ندیده بود!

-میشل! برای من است! به من مربوط است!

-و همینطور به من!

نادیا دستش را عقب کشید؛ میشل از رفتار تندی که با او داشت خجالت کشید.

-خواهش میکنم! آن را به من بده!

-نه.

-نادیا!

-نمیتوانم میشل! خواهش نکن.

میشل خودش را عقب کشید ولی وقتی متوجه شد که نادیا نرم شده دوباره به سمت او هجوم برد و کاغذ را از دستش کشید.

نادیا معترضانه فریاد زد: میشل!

یووچنکو سریع خودش را عقب کشید و کاغذ را بالا گرفت تا بخواند؛ با این حال نادیا مایوسانه نگاهش کرد و تلاشی برای پس گرفتن کاغذ انجام نداد.

بعد از خواندن آن میشل متفکرانه کاغذ را به نادیا برگرداند.

-تو جایی نمیروی!

-به خودم مربوط است میشل!

-دیوانه شده ای؟! ممکن است تو را بکشد!

-اگر من نروم هم تو را میکشد!

-موضوع من فرق دارد!

-نه!

-نادیا همینجا بمان!...نه! برگرد به خانه ات!...نه!...وای خدای من!

میشل به پیشانیش ضربه زد؛ نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد. نادیا به او نزدیک شد و گفت: آرام باش میشل. پیش تو میمانم.

-اما..

-امایی وجود ندارد پسر! اگر پیش هم باشیم هم خیال من راحت است هم تو!

میشل به نشانه تائید سر تکان داد؛ آنها واقعاً هیچ انتخاب دیگری نداشتند!

***

ساعت یازده و نیم را نشان میداد؛ شخص ناشناس هنوز نیامده بود.

میشل و نادیا در سکوت آزار دهنده و دلهره آوری که شب برایشان به ارمغان آورده بود ایستاده بودند. چراغ برق ها یکی در میان خاموش بودند و با وجود آسمان ابری حتی نمیتوانستند به نور ضعیف ماه اتکا کنند. غیر از آنها موجود زنده دیگری در خیابان نبود، حتی یک گربه! خانه ها کاملاً ساکت و چراغ هایشان خاموش بود.

نادیا و میشل با نظر به اینکه در کنار هم بودنشان ایجاد دلگرمی میکند با هم به آدرس مورد نظر رفته بودند؛ ولی تنها چیزی که عایدشان شده بود نگرانی دو برابر بود! نگرانی برای خودشان و نگرانی برای همراهشان!

با هم حرف نمیزدند و حتی دست یکدیگر را هم نگرفته بودند؛ انگار خشک شده بودند! با نگاه های سرد و خشمگین به روبرو خیره شده بودند تا بالاخره با شخصی که آرامششان را بر هم زده بود ملاقات کنند.

مدتی گذشت تا هر دو شخصی-که به نظر مرد بود-را دیدند؛ مرد با خونسردی و آرام آرام قدم برمیداشت و به آنها نزدیک میشد. هر دو عصبی شده بودند.

بالاخره مرد به آنها رسید؛ یک دستش را جیبش و دیگری در پالتویش بود. میشل کمی عقب رفت و دست نادیا را گرفت؛ نادیا هم دست او را محکم فشرد. مرد سرش را بالا گرفت، سایه کلاه که روی صورتش افتاده بود از بین رفت و ناگهان میشل با چشم هایی گرد شده فریاد کشید: واسیلی!

نادیا تعجب کرد؛ با صدای بلندی پرسید: تو او را میشناسی؟

مرد با لحن آرامی گفت: بله، من را میشناسد؛ و خودش هم مردی است که حق خوشبختی ندارد!

ناگهان دستش را که در جیبش بود به سرعت بیرون کشید و بی معطلی ماشه اسلحه اش را کشید؛ در همان لحظه، انگار که زمان برای نادیا کند شد و او توانست ثانیه به ثانیه پایانی زندگیشان را کاملاً لمس کند!

نور کور کننده و صدای کر کننده تپانچه به نادیا شوک شدیدی وارد کرد؛ دختر هیچ صدایی به جز ضربان تند قلبش را نمیشنوید، به میشل نگاه کرد؛ او با چشم هایی گرد شده به واسیلی خیره مانده بود، لحظه ای بعد نادیا مایع قرمز رنگ و براقی را دید که از پیشانی میشل جاری شد؛ دست قدرتمند میشل-که تا به حال محکم دست نادیا را گرفته بود-سست شد و پسر به زمین افتاد. نادیا گیج بود؛ فراموش کرد جیغ بکشد، گریه کند، اسم میشل را فریاد بزند و یا حتی به واسیلی حمله کند!

روی زمین افتاد و سرِ میشل را در آغوش گرفت؛ خون همچنان جاری بود ولی میشل کوچکترین حرکتی نمیکرد..! میشل..مرده بود!

نادیا بدون هیچ حرفی فقط به او خیره مانده بود؛ یک قطره اشک سوزان که از غم روح او جوشیده بود اجازه یافت تا از گونه اش سر بخورد.

دوباره! نوری که دیگر چشم های نادیا را کور نمیکرد و صدایی که دیگر او نمیشنوید ساطع شدند و این بار برای نادیا بودند!

نادیا احساس سوزش شدیدی را در سینه اش احساس کرد ولی حتی به آن نگاه هم نکرد! هنوز به میشل خیره بود؛ مرگ او را باور نمیکرد!

چند ثانیه بعد چشم هایش سیاهی رفت و او هم سست شد؛ در حالیکه هنوز به میشل خیره بود به زمین افتاد. آن مایع لزج، گرم و سرخ بدن او را هم گلگون کرده بود و او شدیداً احساس سرما میکرد. اما میشل..تو بدون اینکه چیزی به من بگویی مردی!

دست بی حرکت میشل را با دستان خودش که آن ها هم در حال از کار افتادن بودند گرفت.

-خداحافظ میشل...

***

هرچه از دقایق بامداد میگذشت، هوا سردتر و سردتر میشد. سوز زمستانی وزیدن گرفت. ابرها کنار رفتند و ماه نورش را به زمین تاباند؛ زیر نور سفید دو جسم بی جان و رنگ پریده میدرخشیدند. عشاقی که در سپیده دم یک روز پاییزی به هم دل بسته بودند، زیر نور ماه یک شب زمستانی با هم بدرود گفته بودند.

باد سردی موهای آنها را پریشان کرد. پایان عشق پاک آنها همینجا بود، روی سنگفرش هایی سرد و خونین!

***

نویسنده لبخند زد. بالاخره! اینگونه پایان بهتری داشت. کاغذهایش را کناری گذاشت و به صندلی تکیه داد. چرا هر دوی آنها را کشته بود؟ نمیتوانست پایان رمانتیک تر و بدون خون و خونریزی داشته باشد...؟ نه! نمیتوانست! او کاراکترهایش را برای کشتن خلق میکند!