انتخاب

«بخش سوم»

«روایت دوباره: ناجی»

نویسنده خودکارش را روی کاغذ انداخت و سرش را بین دست هایش گرفت. ساعت 9 صبح را نشان میداد. با انگشتان شصت، شقیقه هایش را مالش داد.

داستانش را دوست نداشت؛ پایان خوبی نداشت، تاثیرگذار نبود!

باید دوباره شروع میکرد، ولی نه از اول! از نقطه عطف داستان شروع میکرد و دوباره مینوشت.

خودکارش را برداشت؛ روی چند صفحه خط کشید و باز شروع کرد، این بار با انتخابی دیگر!

***

بالاخره بعد از چند هفته میشل توانسته بود یک بعدازظهر زمستانی بدون دغدغه و نگرانی داشته باشد!

سرمای زمستانی میتوانست برای هر کسی آزار دهنده باشد ولی برای او که به تازگی از شر یک دل نگرانی رها شده بود خوشایند و لذت بخش بود.

کاراگاه جوان با قدم های سبک به خانه اش رفت و روی مبل نشست، پاهایش را دراز کرد و بعد از روشن کردن سیگاری به فکر فرو رفت؛ فردا عصر میتوانست با نادیا به کافه یا رستورانی برود و این راحتی خیال دوباره‌یشان را با هم قسمت کنند، اما نه..جایی که نادیا بیشتر دوست داشته باشد..مثلاً...یک کتابخانه! نادیا همیشه میگوید مکانی که پر از کتاب های مورد علاقه اش باشد برایش دنیایی دوست داشتنی و شگفت انگیز است!

میشل غرق افکار دلنشینش بود که صدای زنگ تلفنش، او را از رویاهاش بیرون کشید؛ با دلخوری سیگارش را روی روزنامه صبحش انداخت و به سمت تلفن رفت. گوشی تلفن را برداشت و با لحن خسته ای گفت: بله؟

صدای مردانه ای پرسید: میشل یووچنکو؟

-خودم هستم.

-آقای یووچنکو، چند هفته ای است که با شما تماس نگرفته ام ولی همچنان تعقیبتان میکنم.

میشل حدس زد که میداند چه کسی با او صحبت میکند. با لحنی معترضانه و تهاجمی گفت: مردکه..

مرد حرف او را قطع کرد و گفت: من برای این تهدید های توخالی وقت ندارم! ولی اگر شما میخواهید که به خانم ولودین آسیبی نرسد، ساعت 12 شب به مغازه ایشان بیایید. آنجا شما را ملاقات خواهم کرد.

تلفن قطع شد. میشل به صدای بوق خوردن تلفن گوش میکرد و گیج و سردرگم بود؛ چطور میتوانست به نادیا کمک کند؟

***

یووچنکوی پریشان با قدم هایی سنگین و نامطمئن به سمت مغازه نادیا قدم برمیداشت.

شب کاملاً ساکتی بود. نور ماه و چراغ برق ها همه جا را روشن کرده بودند. نسیم خنک شبانه ای میوزید و به جز میشل هیچکس دیگری در خیابان نبود. همه مغازه ها بسته بودند و چراغ های تمام خانه ها خاموش بود. چرا حتی یک نفر هم بیدار نبود؟!

کاراگاه نگران بود. آیا آن شخص نادیا را گروگان گرفته بود؟! یا همدستی هم داشت از او خواسته بود حواسش به نادیا باشد تا در صورت نیاز به دختر بیچاره آسیب برساند؟!

این تردیدها برای او هیچ فایده ای نداشت، آخر او حق انتخاب دیگری نداشت! نمیتوانست به آن شخص اجازه بدهد تا به فرشته زیبا و باهوشی مانند نادیا آسیب برساند! آن هم با دلیلی به احتمال زیاد پوچ!

دیگر چیزی نمانده بود؛ میشل میتوانست کیوسک تلفنی که روبروی مغازه نادیا بود را ببیند. هیچکس آنجا نبود!

به مغازه که رسید، سریع به سمتش دوید و داخل آن را نگاه کرد؛ نادیا نبود!

تازه خیالش راحت شده بود که صدایی توجهش را جلب کرد؛ صدای قدم های مردی که به او نزدیک میشد. میشل سریع برگشت و کمی عقب رفت؛ ناگهان شوک عجیبی به او دست داد! آن مرد را میشناخت! فریاد زد: تو! تمام این مدت تو بودی؟!

مرد نگاه سرد و بی احساسی به او انداخت.

-بله.

-برای چه؟ چرا؟

-چون نمیخواستم تنها کسی باشم که زجر تنهایی را تحمل میکند!

احساس خطر به روان کاراگاه چنگ میزد.

-نادیا کجاست؟!

-من نمیدانم. با او کاری نداشتم؛ فقط میخواستم تو را ببینم.

میشل نفس راحتی کشید و بعد پرسید: برای چه تعقیبمان میکردی؟

مرد به کیوسک تکیه داد و آه سردی از اعماق دلش کشید.

-معشوقه ام را در یک سانحه از دست داده بودم؛ فردای بعد از مراسم ختمش به مغازه ای رفتم تا سیگاری بخرم و میدانی چی دیدم؟!

میشل با نگاهی بی تفاوت و خسته به او خیره مانده بود؛ حرف های مرد برایش اهمیتی نداشت.

-دیدم که تو به دختر جذابی دل بسته ای! آن وقت من باید با غم و تنهاییم کنار می آمدم!

میشل به ساعت مچیش نگاهی انداخت؛ 10 دقیقه بامداد بود و مرد همچنان مشغول تعریف کردن خاطراتش بود.

-برایم مهم نیست که به نظر بقیه چه آدمی هستم! حسود؟ هیچ اهمیتی ندارد! چرا وقتی من در پایان یک رابطه عاشقانه، از غم از دست دادن مینالم و دیگری داستان رمانتیکش را شروع میکند؟

یوونچکو نفس عمیقی کشید و گفت: مگر برای تو فرقی هم میکند؟ کمی که گذشت و معشوقه ات را فراموش کردی، عاشق دختر دیگری خواهی شد! به هر حال بابت فوت او متاسفم.

میشل به مرد پشت کرد تا برگردد ولی صدای تپانچه ای توجهش را جلب کرد؛ تا سرش را سمت به چرخاند، فقط توانست یک چیز را ببیند و یک چیز را بشنود؛ نوری که از انفجار باروت ها ساطع شد و صدایی که از شلیک گلوله به گوش رسید!

گلوله به سرش برخورد کرد، درست در وسط پیشانیش فرود آمد و در میان بافت های چرب مغزش جا خوش کرد. میشل سرگیجه ناگهانی و دردناکی گرفت؛ سوزشی که در سرش به جان او افتاده بود در مدت خیلی کوتاهی طاقتش را طاق کرده بود. چشمانش سیاهی رفت و به زمین افتاد.

میشل دیگر قدرت حرکت نداشت و بعد از تیراندازی دیگر مرد را هم ندید، شاید از صحنه جرم فرار کرده بود.

کاراگاه فقط توانست در چند ثانیه پایانی عمرش با چشم هایی نیمه باز و در حالیکه خون گرم و سرخش از روی صورت رنگ پریده اش جاری میشد به آسمان مهتابی خیره بماند؛ ماه، با نور لطیف و خنک خود صورت مرد مرده را به نشانه همدردی و بدرود نوازش کرد.

سرمای سنگفرش در بند بند وجود میشل نفوذ کرده بود و حالا میشل هم همانند سنگفرش بود؛ بی جان و یخ زده!

***

صبح، نادیا همراه با باد سرد صبحگاهی، به سمت مغازه اش راه افتاد. خوشحال بود چون میتوانست از امروز بدون نگرانی و ترس همراه میشل بیرون برود، پیاده روی کند، با او صحبت کند و حتی یک لحظه هم به دیوانه ای که در تعقیب آنهاست فکر نکند!

شاد و سبک بال با این افکار پیش میرفت تا جایی که توانست مغازه اش را از فاصله 50 متری ببیند؛ مردی نزدیک مغازه او و روی زمین دراز کشیده بود. نادیا کمی نگران شد. برای چه آنجا خوابیده است؟ یک بی خانمان است یا یک مست؟

دختر سرعتش را کمتر کرد ولی هر چه که پیش میرفت مرد برایش آشناتر میشد؛ دیگر فقط نگرانی نبود، ترس و دلهره هم به احساساتش اضافه شدند.

بعد از مدتی به مرد رسید و با چشم هایی گرد شده به او خیره ماند. باورش نمیشد! نه! نه! این امکان نداشت!

***

نادیا ولودین با لباس سیاه ساده ای روی یک نیمکت در گورستان نشسته بود. موهای بورش و صورت رنگ پریده اش باعث میشدند تا حتی با لباس سوگواری هم زیبا به نظر بیاید؛ فرشته ای آرام و غمگین!

باران سبکی شروع به باریدن کرده بود. نادیا حتی چترش را هم باز نکرده بود؛ برایش اهمیتی نداشت، انگار نه چیزی را میدید، نه میشنید و نه احساس میکرد!

به یک نقطه خیره مانده بود؛ گور میشل!

نادیا هیچ کاری نمیتوانست انجام بدهد، حتی نمیتوانست قاتلش را پیدا کند؛ هر چند پیدا کردن قاتل او و حتی مجازاتش هم اهمیتی نداشت! به هر حال میشل مرده بود و دیگر راه بازگشتی وجود نداشت.

نادیا به قدری ناراحت بود که حتی نمیتوانست گریه کند؛ او با چشم هایی خشک، پنهانی اشک میریخت!