خدای نامک۳۰

پگاه نگاه متحیری به داخل گاری انداخت.داخل آنجا دوتخت مسافرتی و وسایل برای راحتی قرار داشت آتوسا زیر لب شعرهای محلی میخواند و استرس بر روی صورتش نمایان بود.آتوسا سرش را بلند کرد و به دخترش نگاهی انداخت و پرسید:میخواهی بخوابی؟

و از روی تخت بلند شد و پگاه را به سوی تخت راهنمایی کرد.دخترک بر روی تخت خوابید و آتوسا پتوی سبز رنگ را برروی او انداخت و گونه ی دخترک را بوسید:

-شبت بخیر عزیزم!

و زیر لب ادامه داد:بخواب که ماجراها در پیش است...

***

-مامان؟

زنی با موهای سفید و صورتی چروکیده بالبخند گفت:جانم؟

قطره های اشک بر چشمان دخترت حلقه زد:باورم نمی شود!

-عزیزم!چقدر بزرگ شدی...

-آره!به نظر می رسد دیگر خانم شده است.

دخترک فریادی زد:سودابه!

زنی جوان و زیبا به او نگاه کرد و گفت:بالاخره اومدی؟

-اهوم...

پگاه خواهر و مادرش را درآغوش گرفت و قطره های اشکش بر روی گونه هایش چکید.نفسی عمیق کشید و بوی عطر همیشگی مادرش را احساس کرد.ناگهان به یاد برادرش افتاد و پرسید:پس زال کجاست؟

سودابه لبخندی زد:دارد بازی میکند.بیا برویم پیشش

آن سه نفر همراه هم به سمت زمین بازی رفتند او از دور برادرش را می دید.او هیچ تفاوتی با آخرین ملاقاتشان نداشت. زال در حال ساختن قلعه ی شنی بزرگی بود.دخترک فریاد زد:تو که هنوز عاشق شن هستی...

زال سرش را بلند کردو با خواهرش چشم درچشم شد.

-خدای من!پگاه!خودت هستی؟

-شک نکن.

***

-پگاه...پگاه...

دخترک با وحشت از روی تخت بلند شد.

-چی شده؟

آتوسا درحالی که از پارچ برای او آب می ریخت گفت:هیچی!کابوس دیدی.

پگاه دست بر صورتش گذاشت و خیسی آن باعث تعجبش شد:من درخواب گریه کردم؟

-آره!

دخترک آب را گرفت و آن را یک نفس خورد:

-ببخشید!

آتوسا لبخند زد:اشکال نداره عزیزم... خواب آنها را دیدی؟

-آره

آتوسا با لحنی شیطنت آمیز گفت:امیدواریم آنها دیگر جز خواب های تو نباشند.

پگاه مبهوت پرسید: یعنی چه؟

آتوسا چشمکی زد و گفت:یعنی داریم پیش آنها می رویم....