خدای نامک پارت اول

هوششش،برو اسب من،برو

شبرنگ به چالاکی و با سرعت خود را به اصطبل می رساند؛جایی که سام مشغول تمیز کردن اسب سفید خود است و مثل همیشه موهایش ژولیده است . بادیدن پگاه ناخواسته لبخندی بر روی لب هایش می نشیند.

-به به آقا!امروز زودتر از همیشه از خواب ناز بیدار شده ای.جای بسی شعف وشادمانی است

. سام نگاهی به خواهرش می اندازد  با تاسف سری تکان می دهد.

-زبان سرخ آخر سر سبز را به باد میده

  پگاه قهقه ای زد و همراه با شبرنگ حرکت کرد و درحال حرکت فریاد زد:درست میگویید  ولی ببین کی سر سبز دارد و کی زبان سرخ! سام  بااشتیاق به پگاهی که موهای بلند و طلایی اش دورتادور اورا گرفته بود و اسب سیاه رنگش را نوازش می کرد نگاه می کردو زیر لب باخود گفت:ازدست تو دختر! ***

پگاه زمانی که به اصطبل برگشت تا شبرنگ را آنجا بگذارد دریافت که سام رفته است و کس دیگری در اصطبل نبود؛پس با خیال راحت  آستین بلوز آبی رنگ گرانقیمتش را بالا زد تا شبرنگ را تمیز کند پس دست به کار شد .سطل فلزی سیاه رنگ را پر از  آب کرد؛صابون و دستمال را برداشت و شروع کرد و زیر لب آواز میخواند. به طرز عجیبی مشغول کار خودش بود و انگار در این دنیای خاکی کاری مهم تر از تمیز کردن شبرنگ برای او وجود نداشت.

-به به ببین که اینجاست!

پگاه که در این دنیا نبود ناگهان باصدای پدرش از جایش پرید و  روی زمین خیس افتاد و کل لباسش خیس شد.گیو که سعی داشت جلوی خنده خود را از وضع منزجر کننده دخترش بگیرد،اخمی کرد و پرسید:تو اینجا چکار میکنی؟

پگاه به پدرش نگاه کرد و از هیبت آن متعجب ماند.پدری که لباس رزم پوشیده بود و در آن لباس چهارشونه تر از قبل شده بود.  با گیجی گفت:دیدید که!داشتم شبرنگ را تمیز می کردم!

پدرش دست در موهای فر وو طلایی خود برد و دست چپش را برای بلند کردن دخترش دراز کرد تااو را بلند کند و پرسید:مگر فقط تو در این عمارت در اند دشت زندگی میکنی؟!

دخترک دست پدرش را گرفت و بلند شد و لباس خود را مرتب کرد وگفت:نه ولی.ترجیح میدهم خودم اورا بشورم شبرنگ فقط اینجوری راضی میشود!

گیو لبخند کمرنگی زد و آهی کشید :واقعا نمیدانم چگونه توانسته ای این اسب را رام خودت کنی

پگاه چشمکی زد:این ی رازه بابا!

گیو خندید :باشه بابا! حالا برو لباست را عوض کن تا مامانت را دوباره از دست خودت عصبانی نکنی