خدای نامک پارت بیستم

ناگاه پگاه و آتوسا دریافتند که فرامرز در آشپزخانه نیست و خیلی وقته به بیرون رفته پگاه متعجب به اطراف نگاه نگاه میکرد. تصمیم گرفت به اتاق فرامرز و آتوسا برود تا اورا در آنجا پیدا کند اما دریافت از طبقه پایین که راه پله اش دم در ورودی بود صدای برخورد و افتادن اشیای مختلف به گوش میرسد . خواست به طرف انباری برود که فرامرز با لباس خاکی و بالبخندی در راهرو ظاهر شد . در دودستانش شمشیری قرار داشت. او گفت :امیدوار بودم دیگر از اینها استفاده نکنم اما انگار قرار نیست روزگار این تصمیم من را قبول کند.

یکی ازشمشیرهارا به دست پگاه داد و با کنایه گفت:امیدوارم خودت را زخمی نکنی!

پگاه شمشیر را از غلاف آزاد کرد و به لبه تیز آن نگاه کرد و پرسید:اسمش چیه؟

فرامرز با تعجب به شمشیر اشاره کرد وگفت؟اسم اون؟

-آره

مرد با سردرگمی گفت:نمیدانم...

پگاه با تعجب گفت:مگر میشود؟سام به من گفت همه شمشیر ها یک اسمی باید داشته باشند...اسمی مخصوص خودشون...

فرامرز لبخندی زد:خب براش اسم بزار!

پگاه قیافه ای متفکر به خودش گرفت و چند لحظه فکر کرد.فرامرز به طرف راه پله هایی که به اتاقش ختم میشد می رفت ناگهان صدای دخترک را شنید که بلند گفت:دادور!اسمش را میزارم دادور.به معنای داور .

فرامرز لبخندی زد و گفت:بسی زیباست!

و رفت تا وسایلش را آماده کند.

***

پگاه در جلوی در نشسته بر روی تک پله ای نشسته و منتظر خانواده جدیدش بود.فرامرز و آتوسا بالاخره آمدند.آن سه همراه هم به اصطبل رفتند .دخترک سوار بر دوست قدیمی اش شبرنگ شد.فرامرز و آتوسا هم هرکدوم سوار اسب خود شدند. اسب فرامرز رنگی زرد همراه با خیال های قرمز داشت . او اولین بار که این اسب را دید به یاد رخش رستم افتاد و همین اسم را برای او انتخاب کرد. رخش مانند شبرنگ جوان و فرز بود. اسب آتوسا سیاه رنگ بود و سرعت استثنایی داشت او هم به یاد مهین و شیرین اسم اسب خود را شبدیز گذاشته بود.

آنها در سکوت به راه افتادن.پگاه دلتنگ و خسته ازاین اتفاقات غرق در تفکر شده بود.آتوسا درخیال خود با ترس هایش مبارزه میکرد و فرامرز نگران جان عزیزانش بود و در فکر آن که چگونه از آنها محافظت کند.آنها هنوز تصمیم نگرفته بودند به کجا بروند وبعد آن باید چه کار کنند.آنها فقط باید می رفتند...

بالاخره از شهر خارج شدند . درهرجا که سربازی بود دخترک با ترس و لرز به آن نگاه میکرد. درجایی که کسی روزی کنار پدرش دیده بود را میدید با نگرانی سعی درنگه داشتن خونسردی خود داشت تا حالش از استرس بهم نخورد. اما بالاخره توانستند موفق شوند

پگاه بود که سرصحبت را باز کرد:خب...الان باید چه کار کنیم؟!