خدای نامک-پارت بیست و دوم

سال ها گذشته است و پگاه جوان در دهه بیست زندگی اش به سر میبرد. تمام اتفاقات گذشته در ذهن او مانند کابوس باقی مانده است اما زمانی که آتوسا و فرامرز را نگاه میکند به ناگاه متوجه میشود !اتفاقات دوران .ودکی و نوجوانی اش نه تنها کابوس نبوده بلکه واقعیت داشته.او هنوز از خانواده اش خبر نداشت. او حتی اطلاع نداشت آنها زنده اند ؟یاکه خیلی وقت است از این دنیا رخت بسته اند؟واگر دیگر زنده نیستند چگونه رفته اند؟

دخترک دهتری پر انرژی و بانشاطی بود.اما در لبخندهایش غمی نهفته بود.درچشمانش اندوهی موج میزد و خیلی زود درون خود فرو می رفت. این احوالات دخترک آتوسا را نگران کرده بود اما فرامرزآن را طبیعی میشمرد.

-بس کن آتوسا!این طبیعیه!اون کلی اتفاقات برایش افتاده.

-میدونم اما...

-ما هم بدتر از اون بودیم.حق داره.قول میدم درست شه.

در این زمان که دخترک پیش خانوده اش مشغول بازی و بزرگ شدن بود .عاثمی ها کل کشور را به تصرف خود درآورده و درآن به حکومت پرداخته بودند.پگاه هم هیچ وقت هویت خود را برای دوستان جدیدش فاش نکرد و آنها او را به نام شیرین میشناختند.دختری که در سیزده سالگی همراه با مادر و پدرش به شهرآنها مهاجرت کرده بود و در مدرسه همان شهر مشغول تحصیل شده بود.

همه او را دختری عجیب میدانستند.دختری که در یک لحظه پر انرژی و حراف بود و در لحظه دیگر ساکت و غمگین فقط در گوشه ای مینشست و به کسی کاری نداشت.معلمان او هم آتوسا را تحت فشار گذاشته بودند و برایشان حالات پگاه عجیب می نموند.اما به تازگی با مرگ فریبرز حال دخترک دگرگون تر شده بود .

فریبرز برادر بزرگتر فرامز که به آنها پناه داده بود.مردی تنها وگاهی اوقات عصبانی می نمود.زمانی که آنها به پایتخت و به خانه فریبرز رسیدند او آنها را راه نداد و باعصبانیت داد میزد:مگر اینجا کاروانسرا است که هرکه سرش بیاندازد پایین و بیاید در خانه من را بزند؟و من هم حتما راهش میدهم!اما زمانی که آرامش خود را به دست آورد فرامرز اورا به کتابخانه کشاند و بااو صحبت کرد.

آتوسا و پگاه که بالاخره میتوانستند وارد خانه شوند مات و مبهوت آن عمارت بزرگ شدند.پگاه زیر لب لب زد:این عمارت برای خانواده من هم بزرگ است!این پیرمرد اینجا تنهازندگی میکند؟شاید نداشتن اعصاب او همین باشد.

آنها زمانی که وارد شدند خود را در اتاق پذیرایی پیدا کردند .جایی که وسط آن دو مبل سه نفره به رنگ قرمز روبروی هم قرار داشت و دور آن دو مبل قرمز تک نفره جا خوش کرده بود.و فضای خالی آن را فرش ایرانی که روی آن میز چوبی رنگ گردی قرار گرفته بود پرکرده بود.

بعد از چند دقیقه دو برادر از در سمت راست دخترک بیرون آمدند و لبخند پیروزمندانه فرامرز نشان دهنده موفقیت آنها بود.پگاه با آرنجش به آتوسا ضربه ای زد و پرسید:به نظرت چگونه موفق شد؟

آتوسا گفت:نمیدانم!بالاخره برادر ها حرف همدیگر را می فهمند...