خدای نامک-پارت دهم

پگاه همان جا بدون هیچ حرکتی ایستاده بود .اوهم مانند دیگران متوجه چیز عجیبی شد،سرسام کنار پدرش نبود.و حتی جنازه او پیدا هم نشده بود.پگاه آهی کشید و رو به آسمان کرد گفت:خدایا!نمیشود حداقل برادرم زنده باشد؟نمیشود حداقل یکی از اعضای خانواده ام حالش خوب باشد؟

سپس خنده تلخی کرد و زیر لب گفت:پگاه بیچاره!چه خیال های خامی داری!

به سمت شبرنگ رفت .قندی ازلباس قهوه ای اش درآورد و به شبرنگ داد.دیگر نباید لباس های گرانقیمت خودش را بپوشد و باید به این ها راضی باشد.و خب...پگاه شکایتی نداشت.

پگاه دستش را برروی یال شبرنگ قرار داد و درحال نوازش کردن او زیلرب خطاب به اسبش می گفت:شبرنگ عزیزم!من فقط تورا دارم.تو فقط برای من مانده ای.تو دیگر من را ترک نکن.خواهش میکنم...

سپس اشکانش مانند قطره های باران بر روی گونه هایش چکیدند .مانند همیشه تلاش نکرد جلویش را بگیرد و گذاشت تا ببارند و بجای او با شبرنگ و گیو صحبت کند.اسب هم مانند همیشه به حرف های او گوش فرا میداد،حداقل پگاه اینگونه فکر می کرد.البته دیگر برای دخترک مهم نبود اسبش حرف هایش را درک می کند یا نه.او فقط تلاش میکرد خود را آرام کند ،تلاش میکرد از این کابوس بیدار شود اما نمیشد.

دخترک در افکار خود غوطه ور بود که ناگهان صدایی توجه او را جلب کرد

-دخترک اینجا چکار میکنی؟

پگاه سرش را که بر روی شبرنگ بود بالا آورد و به سرباز عاثمی که باشک و تردید به او نگاه میکرد،خیره شد و در ذهن خود این فکر بود که شاید این شخص همان کسی باشد که پدر مرا کشت.شاید تیری به قلب او زد یا با خنجری گلوی پدرش را برید...

-ها؟

پگاه از افکار خود بیرون آمد و من من کنان گفت:من...داشتم از اینجا رد میشدم که... این توجه هم را به خودش جلب کرد

سرباز با بدگمانی به او نگاه کرد:چرا باید این سرها توجه تو را جلب کنند؟تازه من حواسم به تو بود تو پیش از چندین دقیقه است همین طور مانند مجسمه اینجا ایستاده ای!

پگاه تا خواست جوابی به او بدهد سرباز خم شد زیر لب با لحنی تام با تهدید و نگرانیز به او گفت:بهتر است بزنی بچاک بچه !تا سرت پیش پدرت نرود!

پگاه با ناباوری و بهت به او نگاه کرد . سرباز به او چشمکی زد و بدون حرف دیگری از او دور شد.پگاه با خود گفت او سربازعاثمی ها نیست زیرا من می شناسد.عاثمی ها حتی اسم من را نمیدانند،چه برسد چهره ام را بتوانند تشخیص دهند .

او چاقویی را که روزی سام برای تولدش به او هدیه داده بود از جیبش بیرون کشید.آیا او خائن بود؟آیا او بود لشکر پدرش را به دشمنانش لو داده بود؟!

سوار شبرنگ شد به پدرش نگاه کرد. پگاه عصبانی بود و میخواست این شعله های آتش خشم را خاموش کند پس چاقو را در دستانش محکم گرفت و به طرف آن سربازرفت. درحال حرکت چهره سام را میدید ،چهره گیو وچهره هفتاد و دویار پدرش از جلوی چشمانش دور نمیشدند ...

ناگهان یاد همان شب افتاد.شبی که سام این هدیه را به او داده بود و با لبخند و محبت به او گفت:ابجی...امیدوارم تو برای دفاع ازخودت ازاین چاقو استفاده کنی نه برای انتقام و جنگ...

دخترک ناگهان شک در دلش جوانه زد .آیا حق آن سرباز مرگ است؟شاید او خائن نباشد!شاید او صرفا مجبور بوده این پست را قبول کند...

همین است!اگر واقعا او خائن بود اورا میکشت یا حداقل پیش رهبر عاثمی ها میبرد تا سری کنار سرگیو اضافه شود. پگاه از سرباز عبور کرد بدون آنکه بگذارد آن سرباز اشک هایش را ببیند

پگاه کسی نبود به این راحتی آدم بکشد...