خدای نامک-پارت دوم

پارت دوم رمان جدیدم


گیو همراه با دخترش سلانه سلانه به طرف عمارت راه می رفتند. پاهای پگاه آسیب کوچکی دیده  بود و نمی توانست با همان چالاکی همیشگی حرکت کند و از طرف دیگر سوالی ذهن او را درگیر کرده بود و میترسید از پدر سوالش را بپرسدبالاخره رو کرد به پدرش و پرسید:بابا چرا این لباست را پوشیدی؟!

گیو نگاهی به او کرد.میدانست اگر واقعیت را بگوید دخترش هم میخواهد او را همراهی کند و از طرفی نمی شد به او واقعیت را نگوید.مکثی کرد و در آخر با خنده گفت:مگر تو به من گفتی چگونه شبرنگ را مال خودت کردی؟ دخترک داد زد:بابا !

گیو خنده کنان گفت:گفتی؟

پگاه که حرص اش گرفته بود گفت:چه ربطی داره؟!

-خیلی ربط داره دختر گلم !

و به سمت خانه دوید وپگاه را با بهت تنها گذاشت.دخترک بعد از لحظه ای خندید و داد زد:پدر ما را باش!ابهت فرمانرواییت می رود زیر سوال پدرم.

گیو برگشت وخندید و به سمت دخترش آمد تا کمک او باشد                                                                                        ***

به عمارت رسیدن و پگاه از پله های مارپیچ بالا رفت و به اتاق خود و خواهرش رسید.زیر لب از خدا میخواست خواهرش در اتاق نباشد زیرا حوصله غرهای او ونصیحت هایش را نداشت.اما از شانس بد او سودابه مشغول مرتب کردن موهای خود بود.او خواهرش را تماشا کرد که چگونه به موهای بلند و نارنجی خود می رسد و زیر لب آواز میخواند. سودابه زمانی که صدای در را شنید برگشت و باخواهر کوجک تر خود روبرو شد  و وضع وحشتناک او را دید. پگاه با لباس خیس و شلوارمشکی زال  جلوی در ایستاده بود. او جیغی کشید و بابهت داد زد:پگاه ماهر!این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟ ا

یستاد و گویی میخواست قد بلندش را به خواهر خود نشان دهد .مانند همیشه لباس صورتی بلندش را پوشیده بود و در آن لباس  وقار خاصی برای خود رقم زده بود.ادامه داد:گفتم نباید شبرنگ را به تو بدهند!آخه تو و چه به اسم سواری؟دیدیی آخرم کار دست خودت دادی؟

پگاه که دید نمیتواند او را ساکت کند فریاد زد:من از روی اسب نیفتادم!بس کن ...لطفا

-پس چیشده؟

پگاه نفسی کشید و گفت کمی خواستم شبرنگ را تمیز کنم که لیز خوردم و افتادم

سودابه نگاهی پر از خشم به او کرد -مگر تو نوکر این خونه ای؟

دخترک که عصبانی شده بود مانند خواهر بزرگش فریاد زد:چه ربطی دارد؟مگر شبرنگ را نمیشناسی؟هرکسی که او را بشورد یا بخواهد سوار او شود مطمئنا بار  اول و آخرش میشود. سودابه تاخواست دهان باز کند پگاه ادامه داد:حالا باا اجازتون میخواهم بروم لباسم را عوض کنم. و به طرف کمد لباس هایش رفت!