خدای نامک-پارت ششم

گیو به سمت اتاق دخترانش رفت. تخت های دخترانش دو طرف اتاق را احاطه کرده بودند. به طرف سودابی رفت که موهای بلندش باعث پنهان شدن بالشت شده بود،لبخندی به لب داشت و برای گیو واضح شد که او در آرامش خوابیده است. پس پیشانی اش را بوسید و به طرف پگاه رفت؛پگاه برعکس خواهرش خشک خوابیده بود و هیچ حالتی در صورتش آشکار نبود.

پدر دست او را فشرد و دست اورا نسبتا گرم یافت و این باعث تعجب اش شد زیرا بیشتر مواقع پگاه دستان سردی داشت و در این زمان او ملاحفه ای بر روی خودش نینداخته بود پس دلیلی بر گرم بودن دمای بدنش نداشت و از طرفی امروز در این هوای سرد او افتاده بود و کل بدنش خیس شده بود،احتمال سرما خوردنش وجود داشت.

چند دقیقه در اتاق دخترانش بدون هیچ حرفی ماند و به دودخترش نگاه میکرد و در دل ازخود میپرسید:آیا میتوانم دوباره آنها را ببینم و در آغوش بگیرمشان؟!

بالاخره از روی تخت پگاه بلند شد و ملافه ای راو انداخت و از آن چهاردیواری دل کند و به سمت اتاق کوچک ترین فرزندش حرکت کرد. گیو باتعجب به زالی که هنوز نخوابیده بود و مشغول بازی با عروسکش بود نگاه کرد و از او پرسید:قهرمان!نمیخواهی بخوابی؟!

زال که از آمدن پدرش به اتاقش تعجب کرده بود گفت:چرا اما نمیتوانم بخوابم

گیو شانه اش را بالا انداخت و با خنده ای زورکی پرسید :چرا آنوقت؟!

زال دو دل بود و نمیدانست واقعیت را بگوید را نه پس چند لحظه ای سکوت کرد و بالاخره گفت:نمیتوانم بخوابم!نمیدانم چرا !بابا...من میترسم

گیو به تحت تاثیر قرار گرفته بود پسرش را در آغوش گرفت و روی تختش انداخت؛زال بین زمین و هوا معلق ماند و وقتی بر روی تختش افتاد صدای قهقه اش کل عمارت را پر کرده بود

پدرش که از خندیدن او خنده اش گرفته بود انگشت اش را روی بینی اش گرفت و گفت:هیس؛همه خوابن و به سمت تخت زال حرکت کرد و در همین حین دستانش رابالای سرش گرفت و ادای هیولای زیر تخت زال را در آورد زال درحال خنده بود و بالشت را به طرف پدرش پرت کرد . اما گیو بالشت را به سمت دیگر انداخت و درچشمی برهم زدن پسرش را در آغوش گرفت

-حالا خوب گوش کن ببین چی میگم!

زال همانطور که به پدرش نگاه میکرد به حرف های پدرش گوش کرد طوری که تا بعد ها پدرش این حرف هارا در گوشش زمزمه می کرد

گیو گفت:وقتی من نیستم تو باید مراقب همه باشی سرباز کوچک و میدونم که میتوانی از پس این مسئولیت بر بیای،چون تو پسر شجاعی هستی و من میدانم پسر شجاعی هستی،حتی شجاع تر از من!

پسرک با تعجب گفت:حتی شجاع تر از تو...؟

گیو گفت:آره میدانی چرا؟چون وقتی من سن تورا داشتم وقتی پدرم مرا به روی تخت می انداخت من نمیخندیدم و میترسیدم اما تو میخندی!تو شجاعی این را مطمئنم و مطمئن باش هیچ اتفاقی برایت نمی افتد پس آرام بخواب و مراقب خانواده مان باش!

زال به روی پدرش پرید،گیو با تعجب جیغی زد و به روی زمین افتاد و سپس محکم تر از هرزمان دیگر پسرش را در آغوش گرفت