خدای نامک-پارت نهم

پگاه در بهتی سرسام آور فرو رفته بود.نمیتوانست باور کند خانواده اش در عرض یک شب به دست عاثمی ها نابود شده است. احساسات متفاوتی داشت که فقط خوشحالی در آن جایی نداشت. او نمیتوانست چگونه احساس تنفر به عاثمی ها را بیان کند و در عین حال از فقدان خانواده اش رنج بکشد.

نمیتوانست باور کند سر پدرش در بزرگ ترین میدان شهر به بالای نیزه به همراه سرهای یارانش رفته است تا برای بقیه درس عبرتی باشد.نمیتوانست باور کند دیگر سودابه پیش او نیست تا سربه سرش بگذارد. او پیش از هر زمان دیگری آغوش مادرش را طلب می کرد

زندگی پگاه بعد از صحبت های آتوسا کاملا تغییر کرده بود .حالا او دختر آتوسا به شمار می رفت تا از دست عاثمی ها در امان باشد. حرف های آتوسا در سرش می پیچید و آزارش میداد :

-پگاه من واقعا متاسفم ،نمیدانم چگونه بگویم... پدرت و لشکرش در جنگ شکست خوردند و یک از خدا بی خبر به عاثمی ها خبر شبیخون را داده بود و در اصل پدرن غافلگیر شد. قبل از آن کار برای پدرت دشوار بود چه بذسد به زمانی که متوجه این فاجعه شد

آتوسا لحظه ای درنگ کرد و به به پگاه خیره شد،پگاهی که نمیدانست چه واکنشی باید انجام بدهد اما در آن لحظه نگران بود،نگران بقیه اعضای خانواده اش..

آتوسا که حدس می زد الان در ذهن پگاه چه میگذرد ادامه داد:جسد سام که پیدا نشده است و مادرت به همراه خواهر و برادرت فرار کردن و خانم تصمیم داشت به مکان حکومت پدرش برود که یعنی

-از کشور خارج شدند..

آتوسا به دخترک که زیر لب حرف زد نگاه کرد و گفت:درست است!پگاه...آن ها میخواستند تورا باخودشان ببرند اما دکتر گفت اگر توهم همراه آنها بروی دوام نمی آری...آنها مجبور شدند تورا پیش من بگذارند،یعنی...من بهشان پیشنهاد دادم چون نمیخواستند به تو آسیب برسد.من پیشنهاد دادم که تو دختر من هستی تاعاثمی نخواهند دنبالت بگردند و تومجبور شوی مانند خانواده ات فرار کنی...

پگاه به پای چپش خیره شده بود و نمیدانست چرا به این شدت درد میکند. آتوسا که نگاه پگاه را دید گفت:تو از شدت تب ازروی شبرنگ به درون گودال افتادی برای همین پایت پیرده است.

دخترک با ترس و لرز پرسید:نگو شبرنگ هم برایم نمانده است!

-نه!یک فرد ناشناس که به گفته دکتر مردی با قذ بلنذ و موهای پریشان و سیاه مانند چشمانش داشت در حالی که نقابی برروی صورتش داشت سوار بر شبرنگ تورا به خانه دکتر رسانده و انقدر به در خانه دکتر میکوبد تا دکتر بلاخره بیدار میشود و در را باز میکند.آن مرد هم بدون هیچ حرفی تورا آنجا همراه با شبرنگ رها میکند و باسرعت از جلوی چشمان دکتر دور میشود

***

پگاه سورا بر شبرنگ جلوی میدان بزرگ ایستاده بودجایی که سر پدرش مانند خورشیدی در وسط میدان قرار داشت و بقیه سر ها در اطرافش دایره ای تشکیل داده بودند .دخترک نمیتوانست باور کند آن سر،سر همان مردی است که تا ده روز پیش با او حرف میزد و او را در آغوش می کشید.دلش آغوش پدرش را میخواست...

از شبرنگ پایین آمد و به طرف میدان رفت.تا از نزدیک پدرش را ببیند و باور کند در کابوسی عمیق فرو نرفته،تا بتواند واقعیت را باور کند.آیا واقعیت،کابوسی پیش نبود؟