خدای نامک-پارت نوزدهم

آتوسا سرش را بلند کرد و باچشمان خیسش به دخترک نگاه کردوفرامرز سیگارش را در لبه پنجره خاموش کرد و گفت:خوبه!

و به آتوسا اشاره کرد و گفت:ماهم میخواستیم برویم تا حاضر شویم...

اما ناگهان آتوسا با صدایی لرزان گفت:من نمیتوانم...نمیتوانم بیایم...نمیتوانم...

و هق هق امانش رانداد.فرامرز سعی میکرد او را قانع کند اما موفق نمیشد.

-چاره ای نداریم عزیز دلم!اگر نرویم آنها می آیند.

آتوسا با چشمانی پر ازخون گفت:برام...برام مهم نیست.

فرامرز کلافه گفت:برای ما مهمه!خودت آنها را میشناسی!نمیتوانیم اینجا بمانیم

-شما بروید...من...

صدای فرامرز بالاتر رفت:ما نمیتوانیم تورا به امان خدا در اینتجا ول کنیم و برویم!

-میتوانید!

پگاه که مات و مبهوت آنها مانده بود به طرف آتوسا رفت و روی میز چوبی پرید و روی آن نشست و دستش را گرفت:

-آتوسا خانم!آتوسا جان.اگر با ما نیایی که نمیشود .دوست داری سرنوشتت مانند پدرت شود؟اگر راضی هستی من راضی نیستم.من یک عمر عذاب وجدان میگیرم که تو بخاطر من مردی!برای من دیگر بس است!دیگر تحمل از دست دادن خانواده ام را ندارم...ازت خواهش میکنم...

پگاه ساکت ماند.آتوسا سرش را باا آورد و به اشک های دختر بچه خیره شد.دخترک آرام و درتنهایی اش برای خود اشک می ریخت.باخود فکر کرد دخترخوانده اش در این چند وقت واقعا بزرگ شده است.به همسرش نگاه کرد.موهای سفید او در چشمانش بسیار زیبا بود.تازه به موهای تازه سفیدشده او دقت کرد.

بالاخره بلند شد .بایک دست دست دخترش را گرفت و با دستی دیگر اشک های او را پاک کرد و گفت:میروم وسایل را جمع کنم.

لبخندی کمربند بر لبان پگاه جان داد.