خدای نامک-پارت هشتم

-به نظرت چه کار کنیم؟

این صدای مادر بود که باترس و درماندگی از دکتر و آتوسا کمک می طلبید.پگاه صدای سودابه را شنید که نگرانی در آن موج می زد:من بدون پگاه هیچ جا نمی آیم!

آتوسا که چندلحظه ای بود که دستش را به زیر چانه اش قرار گرفته بود ناگهان باخوشحالی به سمت در شتافت...

***

نور آفتاب چشمان دخترک را اذیت میکرد به همین دلیل تلاش کرد دستانش را سایبان چشمانش کند اما نتوانست .

صدای سم اسبان و چرخ های گاری را میشنید و مطمئن بود در کالسکه ای درحال حرکت است. صدای آتوسا از نزدیک می آمد که به زبان مادری اش مشغول دعا کردن بود و مردی ناشناس درحال کنترا کردن گاری بود .پگاه نمیتوانست تشخیص بدهد که او کیست...

***

-بابا من میخواهم بیایم!

گیو از اسبش پایین آمد و خواست دستش را بر روی شانه های دخترکش بگذارد ناگهان اسبی از پشت به سمت پدر حرکت کرده بود و سوار آن نمیتوانست اسب را کنترل کند،سودابه از کناری به سمت پگاه دوید او را بر روی زمین انداخت ،دخترک خواهرش را کنار زد تا بتواند پدرش را ببیند.اسب از آنجا رفته بود و پدرش هم آنجا نبود!پگاه وحشت زده به اطراف نگاه کرد تا بتواند پدرش را ببیند ناگهان سر جدا شده سام را بر روی زمین دید او جیغی زد اما در همان حین صدای پدرش را می شنید که او را صدا می زند او دور و اطراف خود را نگاه میکرد . به چپ و راست می دوید تا گیو را پیدا کند و...

-بابا!

پگاه نفس نفس زنان از خواب بیدار شد،قلبش آرام و قرار نداشت؛گویی نمیتوانست آن قفس اسکلتی را تحمل کند .همه جا تاریک بود و پگاه نمیدانست کجاست و چه اتفاقی برای او افتاده است.فقط میدانست در اتاق خود نیست زیرا هیچ تخت دیگری که برای سودابه باشد در آن اتاق نبود.

صورتش از قطره های عرق پر شده بود و دستمالی بر روی پیشانی اش قرار داش. ناگهان به یاد آورد .عاثمی ها به منطقه آنها حمله کرده بودند و پدر او همره با سپاهی کوچک از همراهانش که سام هم جزوی از آن بود به طرف آنها رفتند و او هم به دنبال آنها راه افتاد...

باعجله و عصبی ملافه را به کناری زد و سعی کرد تا از روی تخت بلند شود اما تا پای چپش را بر روی زمین قرار داد؛از درد فریادی کشید،تعادل خود را از دست داد و بر روی زمین افتاد .

چند لحطه بعد در باز شد و آتوسا در چارچوب در نمایان شد.او تا پگاه را دید فریادی از سر شادی و تعجب کشید و به سمت او دوید

-او خدای من!خداروشکر بالاخره شما بهوش آمدید

آتوسا زنی بزرگ اندام بود به همین دلیل به دست دراز شده پگاه بی توجه ای کرد و اورا بغل کرد و اورا در آغوش مانند نوزادی گرفت و بر روی تخت گذاشت

پگاه با سردرگمی نمی دانست چه کار کند یا چه گوید،سوال های زیادی داشت که نمیدانست کدام را اول بپرسد! آتوسا که این نگاه پگاه را می شناخت تلخندی زد وترجیح داد در رابطه با حال دخترک بیشتر صحبت کند

-خانوم شما باید مراقب می بودید!آخه اسب سواری اونم تو اون سرما؟اونم توشب؟اگر شما را دیرتر پیدا کرده بودند معلوم نبود چه میشد. تازه شما آن شب تب هم داشتید...

پگاه که میدانست آتوسا پرچانه تر ازاین حرفاست که بتواند جلوی حرف زدنش را بگیرد به اجبار به حرف هایش تن داد و زمانی که آتوسا تصمیم گرفت نفسی تازه کند.پگاه پیشدستی کرد و گفت

-آتوسا!نوار خالی پر نکن و سوالات من را پاسخ بده

آتوسا با تعجب و صد البته نگرانی سرش را تکان داد:

-چشم خانوم!

-من چرا اینجا هستم؟!

آتوسا نفس عمیق کشید و گفت:گفتم که خانوم!از روی شبرنگ افتادید...

دخترک وسط حرف کارگرش پرید وگفت:چر ا نباید تو اتاق خودم،در عمارت خودم نباشم؟!

آتوسا نفسی تازه کرد و شروع به گفتن همه ماجرا کرد...