خدای نامک -پارت هفتم

گیو به حیاط عمارت رفت،جایی که سام و بقیه افراد ارتش منتظر فرمانده شان بودند.سام به سمت پدرش رفت و سلام نظامی داد و بقیه سربازان به تبعیت از او سلام دادند.گیو پاسخشان را داد و سپس باصدایی رسا شروع به سخنرانی کرد:رفقای عزیزم،سربازان این مرز و بوم!میدانید که در این لحظه دشمن به طرف کشور ما هجوم آورده و بدون رحمی تمام مکان ها را غارت،مردها را کشته و بچه ها را غارت کرده و زنان را برای ارضای شهوت خود به ناکجا آباد می برند.

اما ما!ما سربازان این مرز و بوم هستیم.ما باید به آنها بیاموزیم که اینجا رییس کی است!ما سربازان این مملکت هستیم،نمیتوانیم بگذاریم شغالان ،کشور مارا نشخوار کنند ،نمیتوانیم بگذاریم اشک در چشمان مادران بنشیند،حتی اگر آنها بیشتر از ما باشند ما مانند سدی مقابل آنها می ایستیم تا برادران دیگرمان به ما ملحق شوند آگاه باشید یرادران من ،یاوران عزیز من بدانید که برترین مرگ، مرگ در راه وطن و آزادی است پس اگر کسی در این شب از بین ما رفت،ماباید به حال او غبطه بخوریم و خوشبحال آن شخصی که برای این هدف عزیز جان خود را فدا میکند . ما با عزمی راسخ به طرف دشمن میرویم و امید دارم خداوند هم به یاری ما بیاید

تمام سربازان نام کشور خود فریاد زنان شروع به تشویق رییس شان کردند ،سام با موها ژولیده همیشگی اش درحالی که اشک در چشمان مشکی اش جمع شده بود؛پدرش را محک در آغوش گرفت

***

در همین حین زال به سمت اتاق خواهرانش می دوید ازچند راهرو گذر کرد و سپس از پله ها بالا رفت تا به در چوبی رسید ؛بدون در زدن وارد شد و به طرف تخت پگاه دوید

پگاه که صدای در را شنید بلند شد و برادر کوچک ترش را دید نفسش را بیرون داد:

-رفتند؟

-آره

پگاه بلند شد و درحال آماده شدن پرسید:بابا نپرسید چرا نخوابیدی؟

زال گفت:چرا پرسید ولی توانستم اورا بپیچانم

پگاه لباس رزمش را که زمانی برای سام بود تنش میکرد و زیر لب گفت:خوب است!

زال دودلانه پرسید:تو مطمئنی میخواهی چنین کاری کنی؟!

دخترک نگاهی به برادرش کرد و گفت:آره!توهم اگه فردا مامان یا سودابه یا هرکسی چیزی پرسید چیزی نمیدانی!

-باشد بابا!چندبار میگویی؟!

پگاه به سمت برادرش رفت پیشانی اش را بوسید و باسرعت ازاتاق خارج شد و به سمت اصطبل شتافت و آرام شبرنگ را بیدار کرد

-هوششش،آرام باش پسر خوب،آرام باش

سوار اسب شد وبه طرف بیرون عمارت حرکت کرد.