دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
خدای نامک-پارت هفدهم
رنگی به رخ آن دو نمانده بود.پگاه به فرامرز نگاه میکرد و فرامرز سردرگمی را در چشمان پگاه میتوانست ببیند میتوانست بفهمد چه در ذهن پگاه میگذرد .در ذهن خود او هم همان چیز میچرخید..بالاخره بعد از چندلحظه که برای آنهامانند چندین ساعت طول کشید فرامرز آب دهانش را به سختی قورت داد و درحالی که با شک و ظن به پسرک نگاه میکرد خطاب به او پرسید:
-کی ها فهمیدند؟
پسرک گفت :عاثمی ها دیگر
عرقی سرد بر روی پیشانی فرامرز نشست .نمیتوانست سوال اصلی را بپرسد بالاخره پگاه باترس گفت :
-مانی !چه چیز را فهمیدند؟!
پسرک که نامش مانی بود دستش را ذر موهای طلایی اش برد و من من کنان گفت:اینکه...شما...دختر...کوچک گیو هستید!
فزرامرز با ترس چشمانش را بست!بالاخره پایان شروع شده بود.دخترک که قانع نشده بود گفت:
-خب؟!خیلی وقت است از آن اتفاق می گذرد.من هم که به نظر آنها دخترِکوچکی که هنوز پانزده سالش نشده است هستم.آنها ها من را تهدیدی برای خودشون نمیبینند که بخواهند به دنبال من بیایند!
فرامرز که درحال فکر بود درحالی که آرام چشمانش را باز میکرد،با آرامشی ساختگی:
-برو آتوسا را خبر کن باید سریعا راه بیفتیم
پگاه که هنوز شرایط را درک نکرده بود با گیجی پرسید:کجا؟اتفاقثی افتاده که من از آن بی خبرم؟
فرامرز درحالی که سعی در مخفی کردن ترس خود داشت با عصبانیت داد زد:پگاه!الان نه!برو
دخترک با چشمانی که درآن اشک حلقه زده بود با سر حرف فرامرز را قبول کرد و به طرف خانه دوید موهای بلند ،باز وطلایی پگاه در هوا به رقص درآمد .در راه فقط چند سوال در ذهنش تکرار میشد:چرا من؟خدایا بسه!مگر من چندسالمه ؟چرا این همه بلا سر من می آوری؟
فرامرز که داشت دویدن پگاه را تماشا میکرد وقتی دخترک به اندازه کافی از آنها دور شد،فرامرز لباسِ طلایی پسرک که ازهمان لباس فهمیده بود او پسر یک کشاورز است را گرفت و پسرک را با خشونت بلند کرد. سپس درحالی که از نگرانی سرخ شده بود پرسید:تو ازکجا فهمیدی؟
پسرک که بخاطر عصبانیت فرامرز تعجب کرده بود؛درحالی که با یکی از دستانش آب دهان فرامرز را که ناخواسته به صورتش ریخته شده بود را پاک کرد و هاج و واج به مرد روبرویش نگاه کرد
فرامرز که حوصله اش سر رفته بود و ترس آن را داشت که عاثمی ها به زودی برسند پسرک را به شدت تکان داد:کی به تو گفت که آنها این را فهمیدند؟
-هیچکی..هیچکس آقا...
-پس از کجا فهمیدی؟
-آقا!من با شاهدخت دوست بودم.احتمالا شما من را دیدید .آمدم به او سری بزنم که شما را در اصطبل دیدم پس منتظر ماندم تا حرفتان تمام شود و زمانی که شما به شوخی به او گفتید شاهزاده...خب چیزی پشت سرم حس کردم...سرباز دشمن بود که درحالی که داشت با سرعت میدوید و آثار خوشحالی درچشمانش بود زیر لب میگفت:درست حدس زدم!درست حدس زدم...او فرزند گیو است.همان دختر عجیبی که همه فکر میکردند از مریضی جان خودش را از دست داده!
فرامرز خنده ای عصبی و سادیسمی سر داد و باصدای دورگه پرسید:یعنی با یک پرنسس گفتن من همه اینها را نتیجه گرفته؟
-نه!معلوم بود خیلی وقته داره جاسوسی شما را انجام میده و خیلی وقته به این شک افتاده...
-قانع کننده نیست
-میدانمک!من خودم هم تعجب کردم.شاید از جای دیگری فهمید...
ناگهان پسرک سکوت کرد .
-چه چیزی؟
پسرک چیزی میدانست.چیزی که ترس گفتن آن را داشت .بالاخره با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:فکر کنم...فکر کنم کن به او گفتم که پگاه کیه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک35
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 6
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک ۳۱