خدای نامک-پارت پانزدهم

در تمام روز پگاه نتوانست آتوسا را تنها در جایی گیر بیاورد تا ادامه ماچرا را بشنود .اما در موقع خواب،زمانی که آتوسا برای شب بخیر گفتن به اتاق دخترک آمد .دخترک از او خواست تا ادامه ماجرا را برایش تعریف کند.

آتوسا لبه تخت دخترک نشست و ادامه داد:باشه برایت میگویم. چند روز بعد از آن اتفاق تصمیم گرفتم از خانه دوستم بیرون بزنم .از همان اول احساس سربار بودن میکردم و این حس را دوست نداشتم.خانواده دوستم مخالف بودن.پدرش به من میگفت:اون بیرون خطرناکه!کجا میخوای تنهایی بری؟دوروزهم دوام نمیاری...

اما من ،دختر تنها پاپس نکشیدم.دنبال ارگان های کمک گشتم تا من را به جایی ببرند و بالاخره پیداکردم.آن ارگان برای کسانی بود که مجبور شدند یا حتی به اجبار هم نه علاقه داشتند از کشورشان بروند تا درجای دیگر امنیت را پیدا کنند.

من هم در آنجا ثبت نام کردم و در آنجا با فرامرز آشنا شدم.فرامرز میخواست به اینجا بیاید چون عمویش دراینجا زندگی میکرد اما به تازگی فوت کرده بود و آن خانه به او رسیده بود زیرا که عمو هیچ فرزندی نداشت و همسرش هم به تازگی فوت کرده بود.

پگاه پرسید:فرامرز هم مثل شما...

آتوسا که منظور او را فهمید گفت:نه!باپدر و مادرش بود و والدینش وقتی دوستی جدا نشدنی ما را در طول راه دیدند نتوانستند من را از خودشان دور کنند و من هم طی آن سفر آنها را مانند والدین خود پنداشتم. و بعد هم آمدیم اینجا و ماندگار شدیم. نمیدانم تو مادر فرامرز را یادت هست یانه.

پگاخ با تفکر اندیشید:فکر کنم همان شخصی بود که خیلی خرفات را قبئل داشت و همیشه من را به دلیل اسب سواری کردنم سرزنش میکرد.

آتوسا تایید کرد:دقیقا!

-و پدرش هم...یادم می آید.پیر مرد مهربانی بود همان مردی که سر طاس داشت و کمر خمیده اش او را بیست سال پیر تر از سن واقعی اش نشان میداد!

آتوسا باسر تایید کرد.

آتوسا گفت:فرامرز خیلی دوست داشت به زادگاهمان برگردیم ولی من هیچ وقت نتوانسته ام با این درخواست او موافقت کنم...

پگاهی سری تکان داد و به فکری که موقع ناهار به ذهنش خطور کرده بود اندیشید.آتوسا پیشونی او را بوسیدو از اتاق بیرون رفت و اورا باافکار خودش تنها گذاشت.