خدای نامک-پارت پنجم

نیروی کمکی هیچ وقت به یاری گیو و سام نیامدند. کسی نمیدانست چرا!گیو پیغام را به یکی از بهترین پیک هایش سپرده بود و اطمینان داشت او به آنها خیانت نمیکند و از طرفی میدانست پادشاه به کمک او می شتافت !اما چاره ای نبود،باید حرکت می کردند و به میدان می رفتند شاید معجزه ای شد و کسی به کمک آنها آمد اگر هم...

نمی توانست به این احتمال فکر کند!نه به خاطر زندگی ،به دلیل خانواده اش .او نمیخواست ماندانا و بچه هایش آواره شوند و خب.. او میخواست بزرگ شدن زال و پگاه را ببیند. پگاه...

با فکر به دخترش و اتفاقات امروز زهر خندی به لبانش آمد.شاید دیگر نمی توانست دخترش را سوار بر شبرنگ ببیند. به راستی چه شد دخترک مانند خواهرش نشد؟!ماندانا نگران این موضوع بود اما گیو،از متفاوت بودن بدش نمی آمد. پدر برای دخترش خواب هایی دیده بود که شاید هیچ وقت به واقعیت نمی پیوست.

زمان داشت طی میشد و او باید می رفت. همیشه قبل از رفتن به نبرد غوغایی در دلش به پا بود اما از این غوغا در امشب خبری نبود و همین او را می ترساند.مانند آرامشی قبل از طوفان...

به طرف اتاقش رفت؛جایی که ماندانا در تخت نشسته بود و صوذتش را میان دو دست گرفته بود و موهای نارنجی اش پریشان تر از همیشه به جلو ریخته شده بود. گیو به طرف او رفت و موهایش را کنار زد،ماندانا با نگرانی به همسرش نگاه کرد،همسری که روزی برای به دست آوردنش تلاش کرده ،پدر فرزندانش و چه خوب حق پدری را به جا آورد.هر بار که گیو راهی نبردی میشد او در دلش آشوب بود ،چشمانش خون بود و به باعث و بانی تقسیمات کشوری را لعنت میکرد که چرا آنها باید در همسایگی مرز باشند،چرا هربار که عاثمی ها حمله میکنند او باید یک چشمش اشک باشد و چشمی دیگرش خون و در عین حال از فرزندانش حمایت کند تا آنها نبود پدر را حس نکنند؟! در حال که همسر شاه آسوده در خواب ناز بود و هیچ نگرانی ای نداشت؟!

گیو لب زد:نترس!اتفاقی نمی افتد!

گیو خودش هم به این جمله باور نداشت!ماندانا هم میدانست.اما آنها مجبور بودند به این حرف ها دل ببندند شاید معجزه واقعیت داشته باشد!کسی چه میداند...

میان آن دو سکوتی برقرار شد،این سکوت به اندازه تمام حرف های گفته و نگفته بین آن دو عاشق بود .نگاه کردن به چشمان معشوق به آنها آرامش میداد و هیچ کدام از آنها مایل نبود نگاه کردن را تمام کند ،اما امان از آتوسا که باصدای در آرامش آنها را خراب کرد.

آتوسا زمانی که وارد شد فهمید چه اتفاقی افتاده سرش را زیر انداخت و باخجالت گفت:شرمنده که مزاحم شدم اما از قبل دستور داده بودید قبل رفتن آقا اتاقتان را تمی و مرتب کنم.

ماندانا که هنوز در چشمان گیو گم شده بود وخود را پیدا نکرده بود هیچ نگفت اما

یو زود خود را جمع و جور کرد و گفت:اشکال ندارد!من هم داشتم می رفتم

به سمت ماندانا برگشت،لبخندی اطمینان آمیز و دروغین زد؛پیشانی او را بوسید و از اتاق بیرون رفت.

درحین بستن در صدای شکستن چیزی را شنید،لبخندی زد و باخود فکر کرد« از دست این آتوسا»