خدای نامک-پارت یازدهم

روزها پشت سرهم میگذشتند...پگاه مانند دختران آن زمان مشغول کارهای خانه شده بود و به آتوسا کمک میکرد.بع دلیلی اینکه کسی هویت واقعی او را نفهمد نامش را به شیرین تغییر داده بود. او هر روز به صندوق پست سر میزد به امید اینکه نامه ای از خانواده اش دریافت کند و هیچ خبری نبود...

او نگران اعضای خانواده اش بود و نمیدانست چه اتفاقی برایشان افتاده است. برای اولین بار خود را نکوهش میکرد و امید داشت زمان به عقب برگردد.

روزی درحالی که آتوسا ظرف های ناهار خوری را میشست و او به تمیز کردن آشپزخانه مشغول بود رو کرد به آتوسا و گفت:کاش هیچ وقت آن شب کذایی دنبال بابا نمی رفتم.کاش آن مرد مرموز و ناشناس هیچ وقت مرا پیدا نمی کرد و پیش دکتر نمی برد...

آتوسا هیچی نمیگفت.میدانست باهیچ حرفی نمیتواند به دخترک کمک کند پس فقط میتوانست گوش شنوایی برای حرف های او باشد و به او امید دهد که روزی همه چی درست خواهد شد و دوباره خانواده ات را میبینی

پگاه با عصبانیتی که درونش شعله ور بود ادامه داد:آخر یکی به من نگفت تو و چه به مبارزه کردن،تو که حتی نمیتوانی روی اسبت بنشینی و اسب سواری کنی چرا فکر کردی میتوانی به آنها کمک کنی.

و بعد باخشم ادامه داد:چرا بابا صبر نکرد نیرو های پادشاه برسند بعد حرکت کند؟اگر صبر میکرد هیچ وقت اینجوری نمیشد..

پگاه نتوانست حرفش را ادامه بدهد شروع به هق هق کردن کرد. آتوسا ظرف ها را رها کرد و به طرف پگاه رفت و اورا در آغوش کشید و زیر لب مانند لالایی برای دخترک گفت:هیسس،هیس عزیزم همه چی درست میشود.بهت قول میدهم

پگاه به سختی گفت:ازکجا میدانی؟

آتوسا به طرف اتاق دخترک رفت و اورا روی تخت چوبی اش گذاشت. در فکر این بود که سکوت دیگر جایز نیست و باید چیزی را که خیلی وقت پیش باید برای او تعرف میکرده است،تعریف کند.

آتوسا از دخترک که باچشمان قرمزش به او خیره شده بود پرسید:مادرت برایت تعریف کرده من چگونه به جمع شما پیوستم؟

پگاه که کمی آرام شده بود گفت:نه !فقط مامان گفته بود که تو ازآن ور مرز آمده ای .

آتوسا سرش را به نشانه تایید پایین آورد:آره مادرت درست می گفت.اما تاالان بهت نگفته بود من چرا به کشور شما آمدم؟

پگاه سرش را به نشانه منفی تکان داد. آتوسا نفس عمیقی کشید و دستمال سر صورتی رنگش را که همیشه بالای سرش می بست را درآورد و گفت:من ده ساله بودم که جنگی در کشور ما شروع شد و خیلی زود به اوج خودش رسید.شهرها یکی پس از دیگری به ویرانه خانه ها تبدیل میشد.من و خانواده ام از شهری به شهر دیگر مهاجرت میکردیم اما تا کی باید فرار میکردیم؟آخر به پایتخت رفتیم اما خیلی زود جنگ به آنجا هم کشیده شد...

آتوسا برای لحظاتی سکوت کرد و به فکر فرو رفت.یادآور آن خاطرات برایش چندان آسان نبود .پگاه مشتاق شنیدن بود و بالاخره دوباره آتوسا سر صحبت را گرفت:

نفهمیدم چه شد!روزی همراه دوستانم بیرون از خانه بازی میکردیم.اگر اشتباه نکنم دنبال هم می دویدیم و هم را میگرفتیم. من و دوستم باتمام سرعت دویدیم و بعد از چند لحظه به خودمان آمدیم و نمیدانستیم کجاییم...

بالاخره خانه هامون را پیدا کردیم .دیگر ماه داشت بالا می آمد،من خیلی نگران بودم زیرا میدانستم اگر به خانه بروم مادر و پدرم مرا دعوا خواهند کرد اما هوا خیلی سرد بود و مجبور بودم به خانه بروم .وقتی در را بازکردم با صحنه ای روبرو شدم که...هیچ وقت دلم نمی خواست آن صحنه را ببینم و درتمام عمرم در تلاش بودم آن صحنه را فراموش کنم...