دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
خدای نامک ۲۷
بعد از چند روز زخم های دخترک رو به بهبودی کامل رفتند.اودر تخت عوطه ور بود و گاهی زیرلب کلمات نامشخصی ادا میکرد.آتوسا و فرامرز که دلیل جراحات او را نمیدانستند نگران هرروز دکتران مختلفی را بالای سر او می آورد و همه دکتر ها به اتفاق نظر جراحات او را ناشی از دعوایی وحشتناک میدانستند اما مادر و پدر خوانده او نمیتوانستند باور کنند.
بعد از به هوش آمدن دخترک و تایید نظرات دکتران توسط او آتوسا سخت برآشفته شد و فرامرز به فکر فرو رفت.او عصبانی فریاد می زد:دادور را برای چه به تو دادم؟
شیرین با نگاه بهت زده گفت:میخواستیم برویم قبرستان!دادور را برای چه باخودم حمل کنم؟
-برای همین چیزها!
آتوسا که از رفتار عجیب فرامرز سردرنمی آورد رو به فرامرز گفت:تازه بهتر شده!الان وقت این حرف ها است؟
و فرامرز را به طرف در هل داد و اورا به زور از اتاق بیرون کرد.شیرین که نمیدانست به این اتفاقات بخندد یا گریه سر دهد به حرف های آنها گوش میکرد.
-این چه حرفی بود به بچه زدی؟
-بچه؟بعد خاک سپاری معلوم نیست کجا رفته و چرا این ریختی برگشته؟یکم به فکر ما نیست.نمیفهمه چه بلایی سرما می یاد
-خب اینجوری باید بهش بگی؟
-توهم طرف اونو بگیر!
-من طرف اونو نمیگیرم.می گم الان وقتش نیست!
-باشه
-فرامرز...
اما فرامز جوابی نداد وبعد از چندلحظه شیرین صدای محکم کوبیدن در را شنید.او سرش را در بالشش فرو برد و شروع به گریه کردن کرد.
***
-پگاه!
شیرین باتعجب به برادرش نگاه کرد.با پاهای برهنه به طرف او دوید و درتلاش برای درآغوش گرفتن او بود .زال هفت ساله به چشم های خواهرش نگاه میکرد و لبخند دلنشین او باعث دلگرمی دخترک میشد.او مکثی کرد واو هم به طرف خواهرش دوید.پاهای شیرین خنکی چمن هاراحس میکرد .او پسرک را میدید که لباس قهوه ای پاره ای به تن داشت.دخترک درختان پشت سراورا تماشا میکرد
او برادرش را نزدیکتر از هرموقع دیگر میدید.او سبک بال و خوشحال دستانش را باز کرد تااو را درآغوش بگیرد ناگهان درد شدیدی در بدنش احساس کرد و ناگهان تمام آن چیزهای زیبا ناپدید شده و او صدای آتوسا را شنید که گفت:تبش کمی پایین آمد.
فرامرز که برروی تخت دخترک نشسته بود نفسی به آسودگی کشید و لبانش را برروی پیشانی داغ دخترک گذاشت.
***
خب...آماده ای؟
شیرین که ازکارهای پدر خوانده اش حیرت کرده بود پرسید:برای چی؟
فرامرز لبخند شیطنت آمیزی کرد و گفت:برای جنگ!
دخرک هاج و واج پرسید:یعنی چه؟
فرامرز دور دخترک چرخی زد وگارد گرفت و گفت:یعنی قرار است تو یادبگیری که چگونه از خودت دفاع کنی!
شیرین خندید:آماده ام!
***
بعد از تلاش ها بسیار و ضربه ها و کتک هایی که شیرین از فرامرز خورد بالاخره توانست تا باشمشیر مبارزه کند و یا فهمید که چگونه با دستان خالی در مقابل مهاجمان از خود دفاع کند.دیگر او از کوچه ها تاریک این شهر شلوغ نمی ترسید و باخیال آسوده در سراسر این شهر قدم می گذاشت.
اوکه قبل از مرگ فریبرز عضو گروه های خیریه شده بود بعد از چندماه دوباره به گروه آنها پیوست و عضو ثابت و همیشه درصحنه آنها بود
او برای رفاه مردم و پیشرفت درزمینه های مختلف مانند بهداشت و اقتصاد و تامین ضروریات و...پیشنهاد هایی می داد که مورد استقبال همگان قرار میگرفت.جمعه شب ها او و دوستانش به محله های ضعیف می رفتند و به آنها نان و مواد غذایی می رساندند و در روز شنبه در جلسه ای گزارش کارهایش را میدادند.بودجه این خیریه ها از جیب مردم تامین میشد و دراین نهاد هیچ حرفی ازسیاست و عاثمی ها گفته نمیشد.او کارهای دیگر هم برای این خیریه هم انجام می داد که باعث خوشحالی درونی اش میشد.
یکی از جمعه شب ها که تازه کارش تمام شده بود و تمام غذاها را به مستحق داده بود خسته راه خانه را به امید غذای گرمی که آتوسا پخته بود پیش گرفت.زمانی که کلید را انداخت و وارد حال شد باقیافه جدی و درهم آتوسا و فرامرز روبرو شد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت یازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ربان سیاه - 7
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت دهم