خدای نامک ۳۱

پگاه مبهوت به مادرخوانده اش نگاه می کرد و نمیدانست چه بگوید و فقط سکوت کرده بود.تمام احساسات در درون او به وجود آمده بود. او خوشحال ،عصبانی ،مضطرب و هیجان زده بود.خوشحال ازدیدن دوباره خانواده اش، عصبانی از آنها که هیچ وقت دنبال او نگشتند و از خودشان خبری نداند،مظطرب به این دلیل که آیا او خانواده اش را پیدا خواهد کرد؟و هیجان زده برای دیدار دوباره خانواده اش و واکنششان و بعد از آن چه می شود...

-پگاه!

دخترک از افکارش بیرون آمد و نگاهی به آتوسا کرد:بله؟

آتوسا با ذوق پرسید:شنیدی چی گفتم؟

-آره!

آتوسا با تعجب پرسید:خوشحال نشدی؟

پگاه با فکر دیدار دوباره خانواده اش لبخندی زد و گفت:چرا!فقط چجوری می خواهیم برویم؟چگونه پیدایشان کردیم؟

آتوسا لبخندی زد و گفت:خانم خیلی وقت پیش نامه ای برای ما فرستادن و موقعین خودشان را برایمان فاش کردن.اما این نامه را به آدرس قبلی مان فرستادن و ما خیلی وقت بود آنجا نبودیم و کسی هم نمیدانست ما به کجا آمده ایم.اما یکی از دوستان نزدیک من که تو او را یادت نمی آید جای مارا پیدا کرد و هفته پیش نامه را به دست ما رساند.

-عاثمی ها چه به موقع ما را پیدا کردند.

آتوسا نگاهی به او کرد .نگاهش مردد ماند اما هیچ چیز نگفت.فرامرز داد زد :کسی نمیخواهد جای من بیاید؟

***

پگاه در دیدار خانواده اش و نگاه مردد آتوسا به سر می برد و با خود می اندیشید:یعنی چه میخواست به من بگوید؟یعنی الان مامان و سودابه و زال خوبن؟می دانند ما داریم به دیدارشان می آییم؟

فرامرز وآتوسا خواب بودند و دخترک وظیفه ی هدایت گاری کوچکشان را داشت.آنها هرچه به مرز نزدیک تر میشدند دلشوره و اضطراب پگاه هم بیشتر می شد.او دیگر نمی توانست دوری و فراق را تحمل کند